سبزقبا
|
زن و شوهرى بودند که بچهدار نمىشدند. يک روز زن کوزهاش را برداشت و از ده بيرون رفت. رسيد به يک چشمه که درختى کنار آن سبز شده بود. زن رو کرد به درخت و گفت: 'اى درخت دعا کن که من بچهدار بشوم. اگر دختر بود مىدهمش به تو.' |
|
مدتى گذشت و زن حامله شد و پس از نه ماه و نه روز يک دختر زائيد. زن سرگرم بزرگ کردن دختر شد و قول خود را فراموش کرد. يک روز که دختر با دوستان خود براى چيدن هيزم مىرفتند. از کنار چشمه رد شدند. دختر صدائى شنيد: 'دختر اولى نه، دختر دومى نه، دختر سومى قول ننهات چه شد؟' دختر پشت سر و دور و برش را نگاه کرد ديد هيچکس نيست. فردا دختر از جلو و دوستانش از عقب مىرفتند که کنار چشمه باز دختر آن صدا را شنيد: 'دختر آخرى نه، دختر وسطى نه، دختر اولى قول ننهات چه شد؟' دختر باز اينور آنور را نگاه کرد کسى را نديد. چندبار دختر اين صدا را شنيد تا اينکه يک روز ماجراء را براى ننهاش تعريف کرد. مادر به ياد قولى که به درخت داده بود افتاد و گفت: 'اى دل غافل! وقتش رسيده که دختر را به درخت بدهم.' ماجرا را براى دخترش تعريف کرد. بعد دختر را حمام برد و لباس نو تنش کرد. دختره هرچه گريه و التماس کرد تا مادرش از اين کار بگذرد، مادر گوش نکرد. دست دختر را گرفت و برد براى درخت. بقچهٔ لباس او را هم زير درخت کنار دختر گذاشت. |
|
نزديک غروب مادره رفت و دختره تنها ماند. شروع کرد به گريه کردن و غصه خوردن. وقتى هوا تاريک شد، به قدرت خدا، ديد تنهٔ درخت باز شد و قصرى از زمرد پيدا شد و پسرى مثل دستهٔ گل از آن بيرون آمد. پسر دست دختر را گرفت و گفت: 'بيا من شوهر تو هستم.' دختر داخل رفت. پسر گفت: 'هيچوقت به هيچکسى نگو که من چه شکل و شمايلى دارم و اينجا چه ديدهاي.' دختر گفت: 'چشم!' |
|
هر شب تنهٔ درخت باز مىشد و دختر به قصر مىرفت و روزها زير درخت مىنشست. دوستان دختر هر روز مىآمدند و مىگفتند: 'تو چطور هر روز زير اين درخت مىنشيني، اين هم شد زندگي؟' مادرش هم مىآمد و گريهکنان مىگفت: 'سرنوشت تو سياه شده' دختره هيچى نمىگفت تا اينکه يک روز که مادرش خيلى گريه کرد، طاقت نياورد و سير تا پياز ماجرا را تعريف کرد. |
|
شب که شد، دختر هرچه انتظار مىکشيد از شوهرش خبرى نشد. به ياد حرفهاى شوهرش افتاد که گفته بود اگر راز مرا براى کسى بگوئى بايد هفت سال با هفت دست لباس و کفش آهنى بگردى تا مرا پيدا کني. |
|
خلاصه، دختر هفت دست لباس و کفش آهنى تهيه کرد و راه افتاد تو کوه و کتل. آنقدر رفت که کفش و لباس اول و دوم و سوم تا ششمى از بين رفت. دختر کفش و لباس هفتمى را هم به تن کرد و خسته و کوفته به کنار چشمهاى رسيد، ديد زنى دارد کوزهاش را آب مىکند. با او حرف زد و فهميد که دايهٔ سبزقبا است. دختر يواشکى انگشتر را که شوهرش، که همان سبزقبا باشد، به او داده بود، توى کوزه انداخت. دايه کوزه را برداشت و برد به خانه. سبزقبا مىخواست وضو بگيرد که انگشتر را ديد. آمد لب چشمه و ديد بله زنش آنجا است. همديگر را بغل کردند. سبزقبا گفت: پدر و مادر من ديو هستند و تو را از بين مىبرند بايد کلکى بزنم.' بعد دختر را به شکل يک سوزن قفلى درآورد و زد به يقهاش و رفت تو خانه. مادر سبزقبا گفت: 'بو آدميزاد مياد. چى همراه توست؟' سبزقبا گفت: 'هيچي' . ديوه از خانه بيرون رفت موقع برگشتن ديو، سبزقبا دختر را به شکل جارو درآورد و گوشهٔ اتاق گذاشت. مادر سبزقبا وقتى وارد خانه شد باز پرسوجو از سبزقبا را شروع کرد. او هم خسته شد و گفت: 'دخترى آوردهام تا کلفت تو باشد.' بعد دختر را به شکل اول درآورد. دختر فورى به مادره سلام کرد. مادره گفت: 'اگر سلام نکرده بودي، مىخوردمت.' |
|
مادره هر روز کارهاى سختى به دوش دختر مىگذاشت. يکبار گفت تمام نخود و لوبيا و برنج توى انبار باهم قاطى شده بايد همهٔ دانهها را جدا کنى و هر کدام را يکجا جمع کني. مادره که بيرون رفت سبزقبا به کمک دختر رفت و کار را فورى انجام داد. يکبار هم مادره از دختر خواست تا با مژههايش آب حوض را خالى کند. دختر که ديد اين کار انجامشدنى نيست، نشست به گريه کردن. سبزقبا آمد و وردى خواند، آب حوض خالى شد و حياط و باغچه هم آبپاشى شد. |
|
مادر سبزقبا ديد اينجورى نمىشود. دختر را صدا کرد و گفت: 'اين جعبه را بگير و ببر براى خواهرم. درش را هم باز نکن، يه چيزى هم از خواهرم بگير و بياور.' دختر راه افتاد، وسط راه دلش طاقت نياورد و در جعبه را باز کرد. يک دفعه ديد يک دسته رقاص با تار و تنبک از تو جعبه بيرون آمدند و شروع کردند به رقاصي. دختره هر کارى کرد که آنها را تو جعبه کند، نشد. نشست به گريه کردن که سبزقبا ظاهر شد و با وردى همهٔ رقاصها را کرد تو جعبه. بعد گفت: 'اى زن وقتى دارى مىري، تو راه، يه در بازه مىبندي، يه در بسته هست بازش مىکني، جلو سگى علف ريختن و جلوى اسبى استخوان. جاى علف و استخوان را عوض مىکني. بعد مىرسى به خانهٔ خالهام. در را که باز مىکنى يک حوض مىبينى که پر از چرک و خون است به حوض بگو: بَهبَه چه قند و گلابي. بعد جعبه را به خالهام مىدهى و برمىگردي. هرچى هم خالهام صدات زد گوش نکن و تند بيا.' |
|
دختر رفت و تمام کارهائى که پسر گفته بود انجام داد. وقتى جعبه را به خاله داد فرار کرد. خاله گفت: 'حوض چرک و خون بگيرش.' حوض گفت: 'او به من گفت قند و عسل من نمىگيرمش.' خاله گفت: 'اى اسب بگيرش.' اسب گفت: 'او جلوى من علف ريخت.' خلاصه سگ و در باز و در بسته هم به حرف خاله گوش ندادند و دختر به خانه برگشت. |
|
مادر سبزقبا که ديد نمىتواند دختر را از بين ببرد، پيش خودش گفت: 'بهتر است دختر خالهٔ سبزقبا را که نامزد او است زود عقدش کنيم و آنوقت او زن سبزقبا است.' |
|
شب عروسي، سبزقبا دختر را به شکل يک جارو درآورد و گذاشت گوشهٔ حجلهاش دو تا اسب چابک هم آماده کرد و يک مقدار سوزن و سنجاق و يک مشک آب هم آماده گذاشت. شب که عروس و داماد را دست به دست دادند و همه رفتند، سبزقبا سر دختر خالهاش را بريد و گذاشت روى سينهاش. بعد هم دختر را به شکل اولش درآورد و دوتائى سوار بر اسبها شدند و تاختند. |
|
ديوها، صبح آمدند پشت در اتاق سبزقبا هرچه در زدند کسى جواب نداد. رفتند تو و ديدند بعله، سر عروس را بريده و گذاشتهاند روى سينهاش. افتادند دنبال سبزقبا و دختر. داشتند به آنها مىرسيدند که سبزقبا وردى خواند و يک مشت سنجاق انداخت تو دشت. دشت پر از سنجاق شد. پاى اسبهاى ديوها زخمى شد. سبزقبا نگاه کرد ديد دارند مىرسند، يک مشت نمک پخش کرد تو دشت. يک درياچه نمک درست شد. چندتائى از ديوها از بين رفتند. تا اينکه سبزقبا آب مشک را ريخت که شد يک دريا. ديوها چندتائى غرق شدند و بقيه هم جرأت نکردند از دريا رد شوند. سبزقبا به ولايت دختر رفت و قصر و بارگاهى درست کرد و سالها خوش و خرم زندگى کردند. مادر دختر را هم آوردند پيش خودشان. |
|
- سبزقبا |
- افسانهها و باورهاى جنوب - ص ۹۵ |
- گردآورنده: منيرو روانىپور |
- انتشارات نجوا - چاپ اول ۱۳۶۹ |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد هفتم، علىاشرف درويشيان، رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۰. |