سبزعلى، سبزهقبا (۲)
|
يک روز هفت خُمرهٔ خشک و آب نديده به کنار حياط گذاشت و به دختر گفت: برو با اشک چشم خودت اينها را پر کن. |
|
دختر مىرفت روى خمرهٔ اولى يک کم گريه مىکرد، چند قطره اشک مىريخت ولى خشک مىشد. مىرفت سر خمره ٔ دوم يک کم اشک مىريخت دوباره خمره خشک مىشد. تا اينکه ملکمحمد آمد و چون او را در آن حال ديد. وردى خواند خمرهها پر از آب شدند. مقدارى هم نمک در آنها ريخت تا بهصورت اشک درآمدند. |
|
وقتى مادرش آمد خمرهها را پر از اشک ديد گفت: |
|
کار کار تو نيست. |
|
کار کار سبزعلى سبزهقباس. |
|
که ننهاش گيسش را بِبُرّد براش. |
|
روز ديگر گفت: برو با مژههايت حياط را آب و جارو کن. |
|
دختر هرچه صورت خود را کف حياط مىکشيد فايده نداشت. تا باز هم ملکمحمد پيدا شد و وردى خواند. بادى آمد و حياط را جارو کرد. |
|
مادر چون حياط را جارو کرده ديد به دختر گفت: |
|
کار کار تو نيست |
|
کار سبزعلى سبزهقباس |
|
که ننهاش گيسش را بِبُرّد براش. |
|
تا اينکه يک روز مادر ملکمحمد رفت به خواهرش که ديو بود گفت: اى خواهر من، زن ملکمحمد را پيش تو مىفرستم تو او را بخور من قسم خوردهام که او را نخورم. |
|
خواهر قبول کرد. مادر ملکمحمد به خانه برگشت و به زن ملکمحمد گفت: اى دختر من اين قوطى (بگير و بنشان) را به تو مىدهم که ببرى به آن قلعهاى که پشت کوه توى يک غار است. قوطى را به خواهرم بده و به او بگو که اين قوطى بگير و بنشان را بگيرد و آن دايرهٔ دوقلى (Dâyra dooqoli دايرهٔ دوقلو) را بدهد. مىخواهيم عروسى کنيم. |
|
دختر قوطى را گرفت و به راه افتاد. در نيمه راه دختر با خود گفت: بهتر است در قوطى را باز کنم ببينم چه در آن هست. |
|
تا قوطى را باز کرد، هفت تا شبپره در آن بود که هر هفت تا پرواز کردند. دختر بهدنبال شبپرهها دويد. اين را گرفت که در قوطى بنشاند آن يکى فرار مىکرد. تا اينکه ملکمحمد در سر راهش پيدا شد و وردى خواند و شبپرهها را گرفت و در قوطى گذاشت و در آن را بست. |
|
ملکمحمد گفت: اى زن مواظب باش مادرم تو را پيش خالهام مىفرستد که تو را بخورد. تو برو و اين قوطى را به او بده او مىرود ته غار که دندانش را تيز کند. در اين فرصت تو بايد دايرهٔ دوقلى را از سر رَفِ اتاق بردارى و فرار کني. اما الآن که به آنجا مىروى چند چيز در راهت هست که بايد آنچه که مىگويم گوش کنى و انجام بدهي. اول يک حوض پُر از چرک و خون در راه تو قرار دارد به حوض که رسيدى بگو اى حوض پر از عسل و روغن حيف که دستم خالى نيست تا از تو بخورم. بعد به درى مىرسى که يک تاى آن بسته و يک تاى ديگر آن باز است. تو تاى بسته را باز و تاى باز را مىبندي. بعد به سگ و اسبى مىرسى که جلو سگ کاه ريختهاند و جلو اسب استخوان گذاشتهاند. کاه را جلو اسب و استخوان را جلو سگ بگذار. باز مىروى و مىبينى بوتهاى خار در راهت قرار گرفته و بايد به خار بگوئى اين سوزن و سنجاق دستم خالى نيست که از تو بچينم. برو و دايرهٔ دوقلى را بردار و بدو و به هيچ چيز گوش نده. |
|
دختر به راه افتاد و هرچه ملکمحمد گفته بود در راه انجام داد تا به غار رسيد. خالهٔ ملکمحمد او را که ديد گفت: بيا ببينم تو از کجا آمدهاي؟! |
|
دختر گفت: از نزد خواهرت آمدهام و اين قوطى بگير و بنشان را داده گفته که آن دايرهٔ دوقلى را بده. |
|
خاله گفت: همين جا باش تا بروم دايرهٔ دوقلى را بياورم. |
|
خاله تا به تهِ غار رفت که دندانهاى خود را تيز کند؛ فوراً دختر دايرهٔ دوقلى را از سر رَف برداشت و پا به فرار گذاشت. |
|
خاله فرياد زد: اى در بگيرش. |
|
در گفت: تو سالها مرا بسته نگه داشته بودى او مرا باز کرده چرا بگيرم. |
|
خاله گفت: اى سگ بگيرش. |
|
سگ گفت: تو سالها کاه جلو من ريخته بودى او استخوان جلو من گذاشت من نمىگيرم. |
|
خاله گفت: اى اسب بگيرش. |
|
اسب گفت: تو سالهاى استخوان جلوِ من ريخته بودى و دهنم را زخم کردهاى او کاه و جو جلو من ريخت. نمىگيرم. |
|
خاله گفت: اى خار بگيرش. |
|
خار گفت: تو به من خار مىگوئي. او به من سوزن و سنجاق گفت من او را نمىگيرم. |
|
خاله گفت: اى حوض چرک و خون بگيرش. |
|
حوض گفت: او به من عسل و روغن گفت تو چرک و خون مىگوئي. من نمىگيرم. ارواى ننهات چقدر دروغگو هستي. |
|
خلاصه او را کسى نگرفت و دختر صحيح و سالم دايرهٔ دوقلى را آورد و به مادر ملکمحمد داد. |
|
مادر ملکمحمد وقتى دايرهٔ دوقلى را ديد گفت: |
|
کار کار تو نيست. |
|
کار کار سبزعلى سبزهقباس. |
|
که ننهاش گيسش را بِبُرّد براش. |
|
آن شب هم عروسى ملکمحمد بود که دختر خالهاش را به او شوهر داده بودند. نرهديوها همه باد در تنوره انداخته و به آسمان رفته بودند. بعد از اينکه شب شد عروس را آوردند. |
|
عروس را يکى از آن نرهديوهاى دُمدار روى دم خود سوار کرده بود و آوردش. مادر ملکمحمد به دختر پادشاه گفت: بايد امشب ده تا شمع روى ده انگشتانت بگذارى و از کنار در توى اتاق عروس نگهدارى تا صبح روشن باشد. |
|
عروس را با داماد آوردند و دست دختر رو توى اتاق کردند که برايشان روشنائى باشد. |
|
اما ملکمحمد نيمه شب بلند و يک ضربت شمشير زد و سر عروس رو بريد و آمد شمعهاى روى نوک انگشتان دختر پادشاه را دور انداخت و دست دختر را گرفت و ياعلى از تو مدد به سوى شهر دختر به راه افتادند. در راه به دختر گفت که تمام اين زحماتى که کشيدى بهخاطر اين بود که به حرف حسودها گوش گرفتى و پوست مرا آتش زدي. اما بههر حال همهچيز گذشته و بايد فکر آينده باشيم. |
|
آمدند و آمدند. قدرى آمدند، قدرى نيامدند. ناگهان ملکمحمد به دختر گفت اى دختر چه در آسمان مىبيني؟ |
|
دختر گفت: دو لکهٔ ابر سياه مىبينم. |
|
ملکمحمد گفت: اين لکهها دو تا ديو هستند که يکى دائى و ديگرى خالهام است. |
|
ملکمحمد فوراً دختر را بهصورت درختى درآورد و خودش را هم بهصورت مارى درآورد و به دور درخت پيچيد. |
|
دو تا ديو به درخت رسيدند و از مار پرسيدند: اى مار تو دو تا آدميزاد نديدى از اينجا رد بشوند؟ |
|
مار گفت: نه من اگر آدميزاد ببينم او را فَتار فَتار (تکهتکه کردن، پارهپاره کردن در اثر نيش. = Fatâr, Fatâr) مىکنم. |
|
ديوها به نزد مادر ملکمحمد برگشتند. |
|
مادر ملکمحمد به آنها گفت: پيدا نکرديد؟ |
|
آن دو ديو گفتند: نه! فقط يک درخت و يک مار ديديم. |
|
مادر ملکمحمد گفت: آن درخت آن گيسو بريده بود. آن مار هم آن جوانمرده بود. |
|
اين دفعه برويد و هرچه ديديد امان ندهيد و بخوريد. |
|
ملکمحمد و دختر رفتند و رفتند تا اينکه باز هم ملکمحمد از دختر پرسيد: چه مىبيني؟ |
|
دختر گفت: يک ابر سياه و يک ابر قرمز مىبينم. |
|
ملکمحمد دختر را بهصورت آبى و خود را بهصورت پيرمردى کشاورز بيل بهدست درآورد و مشغول آبيارى شد. |
|
ديوها به پيرمرد آبيار رسيدند و پرسيدند: اى پيرمرد تو دو تا آدميزاد نديدي. |
|
پيرمرد گفت: من خيلى از آبادى دورم و اينجا آبيارى مىکنم و کسى را هم نديدهام. |
|
ديوها دوباره برگشتند و به مادر ملکمحمد جريان را گفتند. |
|
مادر ملکمحمد گفت: آن جوى آن گيسو بريده بود. آن پيرمرد آن جوانمُرده بود. برويد و هرچه ديديد فوراً بخوريد. |
|
رفتند و رفتند تا باز ملکمحمد به دختر گفت: خوب نگاه کن چه مىبيني. |
|
دختر گفت: باز هم دو لکهٔ ابر خيلى سياه دارند مىآيند. |
|
ملکمحمد گفت: اينبار خيلى خشمگين هستند اى زن با خودت چه داري؟ |
|
دختر گفت: يک عدد سوزن. |
|
ملکمحمد سوزن را گرفت و به پشت سر خود انداخت. ناگهان کوهى از سوزن درست شد. نرهديوها از کوه بالا رفتند. تمام پاهاشان زخم شد اما دوباره بهدنبال آنها تنوره مىکشيدند. |
|
ملکمحمد گفت: اى زن چه با خودت داري؟ |
|
دختر پادشاه گفت: يک تکه نمک. |
|
ملکمحمد تکه نمک را در راه ديوها انداخت. تکهٔ نمک تبديل به کوه بزرگى از نمک شد. |
|
ديوها با پاى زخمآلود از روى نمکها رد شدند و زخمشان به سوز سوز و قرچ قرچ افتاد و ديگر از رفتن باز ماندند و بولبول کنان برگشتند. |
|
در اين ضمن ملکمحمد و دختر به شهر خودشان رسيده بودند و درِ قلعه را باز کردند و به خوشى و خوشحالى نشستند. انشاءالله همه خوشحال باشيد. |
|
- سبزعلي، سبزهقبا |
- افسانهها و متلهاى کردى - ص ۲۵۳ |
- گردآورنده: علىاشرف درويشيان |
- نشر چشمه - چاپ سوم ۱۳۷۵ |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد هفتم، علىاشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۰ |