سبزعلى، سبزهقبا
|
اى برادر بد نديده، يکى بود، يکى نبود. غير از خدا هيچکس نبود. |
|
يک پادشاهى بود، سه تا دختر داشت. اين دخترها از حدّ شوهر کردن گذشته بودند و پادشاه آنها را شوهر نداده بود. يکى از روزهاى خدا، سه تا دختر پس از آنکه باهم به مشورت نشستند، غلامبچهاى را صدا کردند: 'آى غلامبچه، مىروى و از بوستان سه تا خربزه مىچينى که يکى از آنها گنديده باشد، يکى نيمه گنديده و يکى هم وقت خوردنش باشد. آنها را در سينى مىگذاري. سرپوش حرير بر سر آنها مىکنى و به خدمت پادشاه مىبري، تا به تو جايزه بدهد.' |
|
غلامبچه قبول کرد و به راه افتاد و از بوستان سه تا خربزه، گنديده و نيمه گنديده و رسيده کند و به روى سر گذاشت و برد پيش پادشاه. |
|
پادشاه گفت: اى غلامبچه تحفهاى آوردهاي؟! |
|
غلامبچه گفت: تحفهاى آوردم که خانمها دستور دادهاند. |
|
وقتى پادشاه سرپوش را برداشت بوى گنديدگى به دماغش خورد و فوراً دستور داد که جلاد حاضر بشود و گردن غلامبچه را بزند. چرا که بوى بد به دماغ پادشاه رسانده بود. جلاد حاضر شد و غلامبچه را بر سفرهٔ چرمين نشاند. |
|
وزير دست راست جلو آمد و تعظيم کرد و گفت: اى پادشاه اين کار معنى دارد. مگر مىشود؟ آخر غلامبچه را چرا بکشي؟ قاصد را به کشتن نياوردهاند. بايد بدانى معنى اين تحفه چيست. |
|
پادشاه گفت: پس بگو اى وزير معنى اين تحفه چيست؟ |
|
وزير گفت: آن خربزهاى که گنديده دختر بزرگ توست. مىگويد بس که مرا شوهر ندادى گنديدهام. آنکه نصفش گنديده دختر وسط است، مىگويد من هم دارم مثل دختر بزرگ مىشوم. آنکه رسيده دختر کوچک است و مىگويد اگر مرا به شوهر ندهى من هم مثل دوتاى ديگر مىشوم. |
|
پادشاه گفت: اى وزير حال بايد چه بکنم؟ |
|
وزير گفت: قبلهٔ عالم، بايد به جارچى بگوئيد که جار بزند و مردم همه در بيرون دروازه جمع بشوند. بازپران بکنيم باز هر دختر بر سر هر مردى نشست شوهر او باشد. |
|
فردا، جار زدند. هرکس حمام نرفته بود، حمام رفت. هرکس اصلاح نکرده بود اصلاح کرد. هرکس لباس نداشت، لباس دوخت؛ هرکس نداشت به امانت گرفت و پوشيد. همهٔ مردم در اين بيابان خدا ريختند و سه باز را به پرواز درآوردند. باز دختر بزرگ گيج خورد و خورد و رفت روى سر پسر وزير دست راست. باز دختر وسط نشست روى سر وزير دست چپ. باز دختر کوچک که از همه بهتر بود گيج خورد و خورد و رفت از سوراخ طويله داخل شد و نشست روى سر اسب پادشاه. |
|
پادشاه غضبناک شد. دستور داد که باز را از طويله بيرون آوردند. پاى باز را به چوب بستند و کتک زدند و دوباره آن را پرواز دادند. دو دفعه باز از همان سوراخ طويله داخل شد و روى سر اسب نشست. تا سه مرتبه باز را ول کردند و هر سه دفعه باز همانجا روى سر اسب پادشاه نشست. |
|
پادشاه که ديگر از غضب کبود شده بود، دستور داد دختر را بردند و در کنار اسب ميان طويله گذاشتند و در را از پشت چفت کردند. به دربانها هم دستور داد که مواظب باشند دختر از طويله بيرون نيايد. بقيهٔ دربارىها هم رفتند به جشن گرفتن براى دو دختر ديگر پادشاه و خوشحال و خندان، بزن و برقص را شروع کردند. |
|
دختر کوچک که در اصطبل بود آنقدر گريه کرد، آنقدر گريه کرد، آنقدر گريه کرد تا اينکه دهنه از دهن اسب باز شد و اسب به سخن درآمد و گفت: اى دختر تو مرا آتش زدى بس که گريه کردي. به آن خدائى که تو و مرا خلق کرده، بخت تو از همهٔ آن خواهرهايت خوبتر است. من پسر پادشاه پريان هستم که در جلد اسب فرو رفتهام. من ملک محمد هستم که از مادر ديو و از پدر پرى هستم. چون مادرم خواست خواهرزادهٔ خودش را به من بدهد از دست او به جلد اسب رفتهام. حال تا آنجا که خدا به تو قوت داده روى زمين خط بکش تا بدهم براى تو يک قصر حسابى بسازند. |
|
دختر سوار اسب شد و رفتند بيرون. نگهبانها که دختر پادشاه را سوار بر اسب ديدند زبانشان بند آمد و چيزى نگفتند. |
|
وقتى به بيابان رسيدند دختر از اسب پياده شد و تا آنجا که خدا قوت و قدرت به او داده بود، خطکشى کرد و به يک چشم بههم زدن به دستور پرى يک قصر از يک خشت طلا و يک خشت نقره درست کردند. چه قصري! مرتب و حسابي! دختر و اسب به قصر رفتند. پسر از جلد بيرون آمد و خوش و خوشحال زندگى مىکردند. |
|
تا اينکه يک روز پادشاه مىخواست به شکار برود. زن و دخترهاى خود را هم همراه خود برده بود. از شهر که بيرون آمدند، ديدند که يک قصرى در نزديکى آنها درست شده که تا به حال نبوده. پرسيدند که اين قصر مال کيست؟ گفتند که اين قصر مال ملک محمد است که داماد پادشاه شده است. |
|
پادشاه گفت: کدام پادشاه! |
|
و به او گفتند که جريان چيست. |
|
خلاصه به قصر داخل شدند و مادر و دختر باهم روبوسى کردند و مادر پرسيد چطور شد که باز تو روى سر اسب قرار گرفت و حالا تو صاحب چنين شوهرى شدهاي. |
|
دختر با سادگى گفت: اين جوان همان اسب است که مادرش ديو و پدرش پريزاد است و از ترس اينکه دختر خالهاش را به او بدهند به آن صورت درآمده بوده. |
|
مادر گفت: اى دختر از ملکمحمد بپرس که پوستش با چه چيزى مىسوزد. تا پوست اسب را آتش بزنيم و ديگر نتواند به پوست اسب برود. |
|
شب که شد دختر از ملکمحمد دربارهٔ پوستش پرسيد و ملکمحمد گفت: اى نازنين، هرکس اين سؤال را از تو کرده با تو دشمنى داشته. اما بدان که پوست من با پوست پسته مىسوزد. |
|
مادر دختر فرداى آن روز بلافاصله مقدار زيادى پوست پسته فراهم کرد و پوست اسب را که بسيار سنگين بود کشانکشان آورد و روى آتش گذاشت تا بوى کز پوست بلند شد و به دماغ ملکمحمد خورد، بهصورت کبوترى درآمد و به دختر گفت: اى زن برو که من رفتم. مگر هفت عصاى پولادى و هفت کفش آهنى از بين ببرى تا مرا پيدا کني. |
|
و شقه به بال زد و پريد و رفت. |
|
دختر شروع کرد به گريه کردن و توى سر زدن. مادر و خواهرها به خانهٔ خودشان رفتند و او تنها ماند. |
|
دختر پس از گريهٔ بسيار دستور داد يک دست لباس درويشى و هفت عصاى پولادى و هفت جفت کفش آهنى برايش درست کردند و درِ قلعه را بست و ياعلى از تو مدد رفت و رفت و رفت تا اينکه يک عصا شکست و يک کفش پاره شد. |
|
باز هم رفت و رفت و رفت تا اينکه يک عصا و يک جفت کفش ديگر را از بين برد. باز هم رفت تا اينکه عصا و کفش هفتم را پوساند. صبح زود بود که به باغى رسيد. تاريک و روشن بود. خسته بود. به درختى تکيه زد و نشست. ديد که هوا کمکم دارد روشن مىشود. يک نفر آدميزاد از دور مىآمد. |
|
آدميزاد به دختر گفت: آهاى آقا درويش تو به شهر ديوها آمدهاى چه کني؟ الآن ديوها از خواب بلند مىشوند و تو را لقمهٔ چپ خود مىکنند. |
|
دختر گفت: اگر ديوها مرا مىخورند پس چرا تو را نخوردهاند. |
|
گفت: من کنيز ملکمحمد هستم. او نمىگذارد ديوها مرا بخورند و الآن هم آمدهام آب براى دستنماز او برم. |
|
دختر گفت: پس آن آفتابهات را بده تا آب بخورم. |
|
دختر آفتابه را گرفت و انگشترى را که از ملکمحمد يادگارى داشت در آفتابه انداخت. کنيز آفتابه را از آب پر کرد و رفت. |
|
ملکمحمد که کنيز را ديد از او پرسيد: چرا اينقدر دير آمدهاي؟ |
|
کنيز گفت: در بين راه يک آدميزادى را ديدم که پاى درختى نشسته بود. او را نصيحت کردم که اينجا نماند که ديوها او را مىخورند. |
|
تا ملکمحمد اين خبر را شنيد، فهميد که اين زن خودش است. آفتابه را گرفت که دستنماز بگيرد، ديد چيزى در آفتابه خش خش مىکند. نگاه کرد انگشتر خود را ديد و ديگر يقين کرد که زن خود اوست. |
|
بلند شد و به سراغ زن رفت. تا او را ديد گفت: اى زن ديدى که چطور خودت را بيچاره کردي؟! هفت کفش پولادى و هفت عصاى آهنى شکستى تا به اينجا رسيدي؛ اما اگر الآن مادرم تو را پيدا کند يک لقمهٔ چپت مىکند و اما چون من از پريزاد هستم نمىگذارند با تو زندگى کنم. |
|
ملکمحمد وردى خواند و دختر را بهصورت سوزنى درآورد و آن را يقهٔ خود زد و برد. |
|
مادرش از کوه پائين آمد و به پسرش گفت: سبزعلى بوى آدميزاد از تو مىآيد. |
|
پسر گفت: تو حتماً امروز آدميزاد خوردهاي. بو مال خودت است. |
|
مادر گفت: نخوردهام. |
|
پسر گفت: خوردهاى يادت نيست. |
|
مادر گفت: نه از توى بوى آدميزاد مىآيد. |
|
پسر گفت: قسم بخور به شير مادرت و رنج پدرت که اذيتش نکني. |
|
مادر قسم خورد و ملکمحمد وردى به سوزن خواند و بهصورت دختر درآمد. |
|
مادر گفت: هان پس رفته بودى شهر آدميزادها و زن آدميزاد گرفته بودي؟! |
|
پسر گفت: آرى مىبينى که! |
|
مادر ملکمحمد قسم خورده بود که دختر را نخورد. اما روزها خيلى دختر را اذيت مىکرد. |