سام و ملک ابراهيم
|
يکى بود يکى نبود. غير از خدا هيچکس نبود. يک حاکمى بود که از هر دو چشم کور شده بود. يک شب در خواب ديد که مرد سفيدپوشى به او گفت: فقط يک نفر هست که مىتواند چشم تو را بينا کند و او مردى است که در يکى از غارهاى کوه ونائى (محلى است در نزديکىهاى بروجرد که کوهى دارد با غارى معروف به غار ونائي) زندگى مىکند. بايد او را بياورى تا او قصهاى برايت تعريف کند تا چشم تو خوب بشود. |
|
حاکم، صبح زود بلند شد و يکى از نوکرهايش را صدا کرد و برايش گفت که اين خواب را ديده و از او خواست تا برود و آن مرد را پيدا کند و بياورد. نوکر فوراً رفت و تمام غارهاى کوه را گردش کرد و برگشت و گفت هيچکس در آنجا نبود فقط در گوشه يکى از غارها زنبيلى بود که داخل آن يک مردى نشسته بود که نه حرف مىزد و نه به کسى نگاه مىکرد. حاکم گفت: 'برو او را بياور.' نوکر رفت و او را با زنبيل آورد پيش حاکم. تا او حاکم را ديد خندهاى کرد و گفت: بالاخره پيدايت کردم. دويست سال است به انتظار اين روز زنده ماندهام بعد خودش شروع کرد به قصه گفتن، او گفت: 'وقتى که من جوان بودم و زن برايم خواستند، شب عروسى که شد زن را آوردند توى حجله، فوراً به من گفت من هوس گوشت آهو کردهام، ما هم که برايمان ننگ بود خواستهٔ زن را در شب عروسى برآورده نکنيم بلند شدم و با اسب رفتم به شکار تا براى عروس گوشت آهو بياورم. رفتم و رفتم تا رسيدم به يک قلعهٔ کوچک. ديدم جلوى در قلعه جوانى نشسته و آهوئى کشته و دوشقهاش کرده، يک شقهٔ آن را به اين پايه و يک شقهٔ ديگرش را به آن پايهٔ قلعه آويزان کرده. رفتم جلو و سلامى گفتم و از او پرسيدم: اى جوان تو چت شده که چنين دو زانو و ناراحت اينجا نشستهاي؟ جوان گفت: تو کارى به کار من نداشته باش، گوشت آهو مىخواهى بردار و ببر تو نمىتوانى درد مرا دوا کني. |
|
من گفتم شايد توانستم کارى بکنم بگو ... گفت: من ملک ابراهيم هستم، نامزدى داشتم، عمويم که حاکم است او را داده شوهر. فردا شب حنابندان است و پس فردا شب عروسي. |
|
من گفتم اين که کارى ندارد، من برايت مىآورمش. فقط راه آن شهر را به من نشان بده. |
|
ملک ابراهيم گفت: 'اولاً که من با تو نمىتوانم بيايم، چون که تصوير من در سردر تمام دروازهها آويزان شده، اما تو اگر بخواهى از اين کوه بروي، پس فردا شب مىرسي. اما اگر از راه عادى بروى شش ماه راه است.' بعد فکرى کرد و گفت: 'چون تو ممکن است راه را گم کني، من هم تا نزديک شهر با تو مىآيم.' بعد رفت و صد تا ميخ طويله آورد و گفت: بايد اين ميخها را بکوبيم به سنگهاى کوه و از آنها بالا برويم.' من يکى از ميخها را برداشتم و هرچقدر تقلاّ کردم ديدم اصلاً در کوه (فرو) نمىرود. ملک ابراهيم گفت: 'اينجورى مىخواهى عموزادهٔ مرا به من برساني.' بعد ميخ طويلهها را گرفت و يکىيکى روى کوه گذاشت و با مشت محکم مىزد روى آنها. آنها در سنگهاى کوه (فرو) مىرفتند و بعد ما از آن بالا مىرفتيم. خلاصه، رفتيم تا بالاى کوه و از آن طرف سرازير شديم پائين و مقدارى راه رفتيم تا رسيديم به يک زمينى که رعيتى داشت هندوانه آب مىداد. من رفتم جلو گفتم (مأنهنواى - خستهنباشى Mâna navay) برادر. چيزى براى خوردن داري؟ رعيت گفت: 'چرا برادر، دارم.' همينکه پشتش را به من کرد که برود و هندوانه بياورد، با مشت زدم توى سرش و همينکه افتاد روى زمين، لباسهايش را درآوردم و کردم تنم و مشغول آبيارى شدم. ملک ابراهيم هم رفت و پشت يک سنگى قايم شد. |
|
بعدازظهر که شد خنچههاى عروس را آوردند ببرند. ديدم آخرين خنچه روى سر مردى است که يک پايش مىلنگيد. من رفتم مرد را از پا درآوردم و خودم خنچه را گرفتم روى سرم و رفتم به شهر. |
|
همينکه به خانهٔ عروس رسيديم و خنچهها را جابهجا کردند از شلوغى استفاده کردم و خودم را در گوشهاى قايم کردم. همين که عروس و داماد در اتاق تنها شدند. من داماد را با شمشير کشتم و دختر را برداشتم و از راه هواکش بخارى از خانه خارج شديم و رفتيم پيش ملک ابراهيم. بعد، هر سه تا سوار اسب شديم و فرار کرديم رو به ولايت خودمان. در اينجا بشنو که ملک ابراهيم يک کيسه هستهٔ خرما همراه داشت. از هر راهى که ما مىرفتيم هستهٔ خرما مىريخت و مىرفت. |
|
صبح که شد، حاکم قشون بيرون فرستاده بود که ملک ابراهيم را بگيرند. آنها هم رد هستههاى خرما را گرفته بودند و مىآمدند. |
|
ما هم که از همهجا بىخبر بوديم، آهسته مىرفتيم تا خسته نشويم يک دفعه فهميديم که قشونى از دور پيدا شد. |
|
ملک ابراهيم جلو رفت و تا جان داشت از آنها کشت و همينکه خسته شد من رفتم. تا جان داشتم جنگيدم. من که خسته شدم، دختر جلو رفت و تا توانست جنگيد. ولى زخمى شد و ملک ابراهيم به کمک او رفت او هم زخمى شد و آنها که ديگر خسته شده بودند، خودشان را کشتند. من هم فرار کردم و يک دفعه متوجه شدم نزديک قلعه هستم. يک شقه از گوشت آهو را برداشتم و رفتم پيش زنم. بعد از مدتى از بس ناراحت بودم به غار ونائى رفتم و در آنجا قايم شدم از آن وقت تا حالا من در آنجا زندگى مىکنم.' |
|
حاکم از پيرمرد پرسيد: 'حالا تو جاى آنها را بلدي؟' پيرمرد گفت: 'بله بلدم ولى من ديگه پير شدم و نمىتوانم تکون بخورم.' حاکم گفت: 'من غارى بلدم که آن مرد سفيدپوش در خواب به من ياد داده.' بعد بلند شد و وضو گرفت و نماز خواند. ناگهان پيرمرد تبديل شد به يک جوان رشيد و برازنده. حاکم هم يک دفعه متوجه شد که مىتواند ببيند. پس هر دو همديگر را بوسيدند و حاکم از پيرمرد که حالا ديگر جوان شده بود، پرسيد راستى اسم تو چيه؟! ... مرد گفت: 'اسم من سام است.' سام با حاکم سوار اسب شد به تاخت به طرفى که سام نشان داده بود رفتند. ديدند هستههاى خرما که آن شب ريخته بودند، همهشان شدهاند درخت خرما و سرهاى آنها سرازير شده پائين. |
|
ناگهان رسيدند به جسدهاى ملک ابراهيم و دختر. ديدند همچنان تازه مانده. حاکم به سام گفت: 'اينها را بلند کن و يکىيکى خونهاى روى بدنشان را بشور و بگذارشان آن طرف.' |
|
بعد حاکم وضو گرفت و دو رکعت نماز خواند و به ملک ابراهيم و دختر فوت کرد. هر دو زنده شدند و اول از حاکم ترسيدند. ولى بعد که حاکم آنها را دست به دست داد. او را در آغوش گرفتند و خوشحال شدند. سام که نمىدانست چه خبر شده از حاکم پرسيد: 'چرا اينها از تو ترسيدند؟!' |
|
حاکم گفت: من همان پدر دختر هستم و از فراق او چشمانم کور شده بود. در تمام اين مدت گوشهاى نشستم و فکر کردم تا اينکه بالاخره آن خواب را ديدم و تو را پيدا کردم. از آن به بعد ملک ابراهيم و دختر حاکم با خوشى باهم زندگى کردند و سام هم عمر جوانى را از سر کرد و حاکم هم به گوشهاى رفت و شروع کرد به دعا و نماز، تا مرد. |
|
رفتيم بالا آرد بود آمديم پائين خمير بود. قصهٔ ما همين بود. |
|
- سام و ملک ابراهيم |
- متلهاى بروجردى ص ۹۰ |
- گردآورى و تنظيم: شيدرخ و ابوالفضل رازانى |
- زير نظر م. آزاد |
- انتشارات پديده چاپ اول ۱۳۵۰ |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد هفتم، علىاشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۰ |