ساحر و لعدان
ساحر و لعدان
|
بىبىئى که تو باشي، يه نفر گلهدونى داشت. هر شب که شير مىدوشيد، يه ساحر تو خس (لباس) حيوون مىرفت و مىاومد تمام شيرها و تمام ماستها را و هرچه را زده بود، مىاسد و مىرفت. خانواده چوپون هر شو خودشون به چشم خودشون مىديدن، مىديدن که ساحر مىره تو اتاقى که ديگهاى شير نهادن.- و البت بايد بدونى که قصه راسه - نزديک چاه مبارکه عسلويه اين چوپون زندگى مىکرده. خوب، دردسرت ندهم اين همينطور و همينطور داروندار اينارو مىبرده، تا وقتى چوپون عاجز مىشه و زن و بچهش هم همينطور. مىگن: بابا ما زحمتى مىکشيم. مشتى حيوون هم داريم، اما هرچه شير مىدوشيم و دوغ و ماست مىکنيم، اين ساحر مىآد مىستونه و مىره. |
|
خلاصه، چوپون رفت، به يه نفر به اسم لعدان گفت که بهره داشت. يعنى با جن و پريون و تمام اينها رابطه داشت. خوب، اين مثل شاه مرتضى بود که با همهٔ جنها سروکار داشت. - حتماً مىشناسيش. خودت بچهٔ جفره هستي. اين چيزها بهتر مىفهمى - خلاصه، چوپون رفت و به لعدان گفت: دستم به دومنت يه ساحرى همچين قصهاى ساز کرده. حالا چه کنيم؟ لعدان گفت: چه موقع مىآد؟ گفت: غروب. لعدان گفت: فردا برنامهٔ شير و ماست مثل هر شب بذارين تا من تکليفم با اين ساحر روشن کنم. |
|
لعدان فردا غروب اومد و نشست و ديد بله ساحر داره مىآد. لعدان گفت: نترسين زمانى که اين خواست بره، من هم دنبالش راه مىافتم و مىگيرمش. زنک ساحر اومد و رفت تو اتاق و تميز و مرتب هرچه شير و ماست و دوغ بود ورداشت و حرکت کرد. لعدان رفت دنبالش. مىخواست بشناسدش که پيش از اون که ساحر بشه زن که بوده، زن که نبوده. خلاصه، بىبىئى که تو باشي، تا بيابون تاريک رفت دنبالش. اين رفت، اونم رفت. همينجور رفت. دور زد، دور زد، تا آخر کارى خيز ورداشت و گرفتش. موقعى که زنک رو گرفت، ديگه نه اين حس داشت نه او. دو تاشون افتادن تو بيابون. لعدان تا رسيد گيسوهاى زن رو دور دست پيچوند و خوابوندش تو خاکهاى و هى گردوندش و خس حيوون را عق زد و زنک را شناخت که زن کى هست و زن کى نيست که ساحر شده. |
|
حالا زنه که ديگه رازش رو خاک افتاده، افتاد به التماس که فلان کس تو را به خدا تو را به کتابى که مىپرستى ول کن برم. لعدان ول نکرد و گفت: آخه زن مو مىخوام بدونم انصافت کجا رفته. تو زن فلان کس هستي. چرا همچى کارى مىکني. چرا داروندار اين بدبختها رو ورمىداري. زن نشست به التماس، به عز و جز. سرتاپاش هم طلا مىزد، زن التماس مىکرد. مىترسيد لعدان اونو ورداره و ببره تو آبادى بسوزونه ... لعدان گفت: شوهر تو آبرو داره. بچههات آبرو دارن. من کارى نمىکنم. کاريت هم ندارم، اما يه حرف با تو دارم. از تاريخ امروز تا زمانى که هستى اگر روزى روزگارى از کنار اون رد شدى يا رفتى جلو چوپونى رو گرفتى يا اون طرفا سبز شدى يا يه وقتى شبحت تو خواب اونا يا هر کس ديگه ظاهر شد و زياد و کمى شد، اولاً - همهجا بانگ مىزنم که تو ساحر شدي. دوماً - خودت مىفهمى که تکهتکهات مىکنم و آبروت پيش همه مىبرم ... . |
|
خلاصه از او تاريخ اون زن نه پيدايش شد، نه اون طرفا رفت و چوپون و مردم چاه مبارک عسلويه هم خيالشون راحت شد و به خوشى و خرمى نشستن به زندگى کردن. |
|
- ساحر و لعدان |
- افسانهها و باورهاى جنوب - ص ۲۱ |
- گردآورنده: منيرو روانىپور |
- انتشارات نجوا - چاپ اول ۱۳۶۹ |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد هفتم، علىاشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۰ |
آنروز .. تازه فهمیدم ..
در چه بلندایی آشیانه داشتم... وقتی از چشمهایت افتادم...
یک شنبه 21 آذر 1389 8:20 AM
تشکرات از این پست