ديوانگان (۲)
ديوانگان (۲)
|
بارى افسانه دراز است؛ قباد از آنجا به شهر ديگر رفت از دروازهٔ شهر تو نرفته بود که ديد مردم زيادى دور چاه آبى که خاکش را درآورده و يک کنارى کود کردهاند جمع شدهاند و دلواپسند. رفت جلو پرسيد: 'چه خبر است؟' گفتند: 'مگر نمىبينى زمين دمل درآورده مىترسيم دملش حالا حالاها سروا نکند و آزارش برساند.' گفت: 'خوب برويد پزشک بياوريد، تا درمانش کند.' گفتند: 'پزشک نداريم.' گفت: 'درمان مزد به من بدهيد تا من دملش را نيشتر بزنم.' صد اشرفى بهش دادند او هم بيلى دست گرفت خاکهاى کود شده را توى صحرا پخش کرد. همه خوشحال شدند و به هم نگاه کردند و هر چه خواستند آنجا نگهش دارند نماند. از آنجا بهراه افتاد بعد از هفت شبانهروز به شهر ديگر رسيد، ديد فرماندار و کلانتر و لا و همه بزرگان شهر دور يکى از برجهاى ترک برداشتهٔ شهر جمع شدهاند و آه و ناله مىکنند اگر خداى نکرده شکم برج يکباره بترکد و تمام مردم شهر را بريزد بيرون، چه خاکى به سر بريزيم. رفت جلو گفت: 'چه خبر است؟' گفتند: 'مگر نمىبينى شکم باروى شهر شکاف برداشته مىترسيم اگر زيادتر بشود و پاره بشود، مردم شهر نيست و نابود بشوند.' گفت: 'من شکم بارو را بخيه مىزنم.' گفتند: 'مگر نمىبينى شکم باروى شهر شکاف برداشته مىترسيم اگر زيادتر بشود و پاره بشود، مردم شهر نيست و نابود بشوند.' گفت: 'من شکم بارو را بخيه مىزنم.' گفتند: 'اگر اين کار را بکنى صد اشرفى بهت مىدهيم.' صد اشرفى را گرفت گل درست کرد و ترک بارو را گرفت. اهل شهر خوشحال شدند و هر چه کردند که آنجا بماند نماند. با خودش گفت: 'به شهرى پا مىگذارم اهلش از کس و کار خودم ديوانهترند، به يک شهر ديگر مىروم اگر مردمش هوشيار و فرزانه بودند چه بهتر مىمانم و اگر نه برمىگردم به شهر خودم.' |
|
روانهٔ شهر ديگر شد - پيش از اينکه توى شهر بيايد از بس خسته و کوفته بود دم جوى آبى نشست که سر و روئى بشورد و زلفى شانه بزند، توى آب نگاه کرد که خودش را ببيند ديد از بس توى آفتاب اين در و آن در دويده رنگ رخش سياه شده در اين ميان کنيزى کوزه بهدست از خانهٔ دارائى آمد لب جوى که آب ببرد تا چشمش به قباد خورد گفت: 'تو از کجا مىآئي؟' او هم دلتنگ بود گفت: 'از جهنم.' کنيز گفت: 'آنجا چهکار مىکردي؟' گفت: 'درباني.' گفت: 'خواجهٔ بزرگ ما را نديدي؟' گفت: 'چرا ديدم.' پرسيد: 'روز و روزگارش چهطور است؟' گفت: 'بد.' پرسيد: 'چرا؟' گفت: 'براى اينکه صد تومان بدهکارى بالا آورده است و هر روز با گرز آتشى توى سر و کلهاش مىزنند.' کنيز گفت: 'تو را بهخدا يک خرده وايسا، من بروم خاتون را خبر کنم بيايد تو را ببيند.' اين را گفت و دويد توى خانه و به خاتون گفت: 'پاشو بيا دربان جهنم به اين دنيا آمده و چيزها مىگويد.' خاتون گفت: 'برو صداش کن بيايد اينجا ببينم چه مىگويد.' کنيز آمد پهلوى قباد و گفت: 'بيا توى خانهٔ ما خاتون کارت دارد. |
|
' مردک رفت ديد يک زن زيباى خوش قد و بالاى قشنگى با چادر کمرى تافته و يک دامن بلند اطلس، گل بهسر زده آمد جلو، بعد از خوش و بش گفت: 'راست مىگوئى که خواجه بزرگ، شوهر اول مرا در جهنم ديدي؟ گفت: 'آره اينجور و اينجور ديدم و ديدم براى صد تومان بدهى که به اهل جهنم داشت هر روى گرز آتشى مىخورد.' زنک گفت: 'تو را به خدا صد تومان بهت مىدهم زود ببر بهش برسان که به بستانکارها بدهد.' مردک گفت: 'من پياده مىروم چون پام درد مىکند نمىتوانم خودم را زود به برسانم اگر دير شد مرا ببخشيد.' زنک گفت: 'حالا که نمىتوانى پياده بروى و زد برسى من يک اسب مىدهم که سوار بشوى و زودتر برسي.' به کنيزش گفت: 'برو يک اسب زين کرده از مهتر طويله بگير و بيار.' کنيزک رفت به مهتر گفت و او هم يکى از يابوها را پالون کرد و دهنهاش را زد، داد به دست کنيز. کنيز هم يابو را آورد. خاتون گفت: 'سوار شو برو. قباد گفت: 'وقتى که رفتم اگر از من پرسيد چرا از طرف من زنم را ماچ نکردي، چى بهش بگويم؟' زن گفت: 'راست مىگوئى بيا جلو يکى دو تا ماچ آبدار بکن و برو.' مرد همين کار را کرد و سوار يابو شد و بهراه افتاد. |
|
بعد از رفتن مردک شوهر دومى آمد ديد زنش لب و لوچه آويزان است و اوقاتش هم تلخ است پرسيد: 'چرا گرفتهاي؟' گفت: 'به تو چه، تو افتادى روى پول و مال آن خدا بيامرز شوهر اول من، حالا هيچ به درد دلم نمىرسى و نمىپرسى که آن ناکام در جهنم چه مىکند و يادى ازش نمىکني، امروز دربان جهنم آمده بود و مىگفت: 'او با آن همه دارائى که توى اين دنيا داشت و همهاش را براى تو گذاشت، آنجا زير بار بدهى است و گرز مىخورد. من هم صد تومان با يک اسب بهش دادم و ازش خواهش کردم زودتر برود و از زير بار بدهى درش بياورد.' شوهره فهميد که دربان جهنم زنش را گول زده بهش گفت: 'نادان، مردکه فريبت داده است کى تا حالا ديده است که کسى از جهنم به اينجا بيايد؟' زنش گفت: 'آره تو بايد همنى حرفها را بزنى مالش را بخورى و يادش نکني.' شوهره وقتى ديد که نمىفهمد ديگر هيچچيز نگفت و رفت اسب راهوارش را که زين و برگ طلا داشت سوار شد و عقب دربان جهنم بهراه افتاد. از آنطرف قباد آمد. |
|
آمد تا رسيد به يک آسياببى پشت سرش را نگاه کرد ديد مردى به تاخت دارد مىآيد گفت: 'به گمان اين شوهر آن زنک است و دنبال صد تومان و اسب مىآيد.' زود رفت توى آسياب و آسياب گفت: 'تو اين روزها براى خانهٔ شاه گندم آرد کردي؟' گفت: 'آره.' گفت: 'ريگ توى آردها بوده و دندان شاه را شکسته حالا شاه هم اين سوارى را که به تاخت دارد مىآيد فرستاده است تا تو را ببرند و به دار بکشند.ش آسيابان هول شد و دست به دامن قباد شد و گفت: 'ترا به خدا مرا از دست اين سوار برهان.' قباد گفت: 'پس بيا رختت را بکن به من بده بپوشم تو هم رخت مرا بپوش و ته آسياب قايم شو، من مىدانم چهجور جوابش را بدهم.' آسيابان همين کار را کرد. در اين ميان شوهر زن سر رسيد و از قباد که حالا آسيابان شده پرسيد: 'يک نفر سوار را نديدى که اينجا بيايد؟' گفت: 'نه' ، گفت: 'چرا دروغ مىگوئي؟ اسبش دم در آسياب به درخت بسته است تو مىگوئى نه؟' ٔقباد به صداى بلند گفت: 'نه' و با چشم به ته آسياب اشاره کرد. شوهر زن رفت به ته آسياب قباد هم فورى آمد و سوار اسب راهوار و زين و برگ طلا شد و تاخت آورد به جاده و به طرف شهر و خانه خودش آمد. |
|
بشنويد از آسيابان - آسيابان هى از شوهر زن کتک مىخورد و مىگفت: 'به خدا من گناهى ندارم گناه از شماست که آرد الک نکرده را براى شما خمير کردهايد.' شوهر زن گفت: 'چى مىگوئي؟' گفت: 'مگر براى اين نمىزنى که چرا توى آرد سنگ پيدا شده؟' گفت: 'تو را براى اين مىزنم که از جهنم پيغام دروغى آوردهاى اسب و صد تومان پول را از چنگ زنم درآوردي. آسياب گفت: 'من از جهنم پيغام آوردم تو دنياى مرا جهنم کردى من چه پيغامى از جهنم آوردم.' بارى پس از گفتگو روشن شد که قباد براى اينکه گير نيفتد رختهاى خودش را به آسيابان پوشانده و مال او را پوشيده و آسيابان را گير داده. شوهر زن آمد دم در آسياب ديد قباد اسب اولى را گذاشته و سوار اسب دومى شده و به چاک زده. |
|
بارى شوهر زن سوار يابو شد و آمد به خانه زنش پرسيد: 'کجا رفته بودي؟' گفت: 'به خيالم رسيد که اگر دربان، سوار اسب راهوار بشود زودتر به جهنم مىرسد رفتم اسب را دادم و آنرا ازش گرفتم.' زنش گفت: 'آفرين حالا فهميدم من را از ته دل و جان دوست دارى و به فکر درد و دل من هستى که دلم براى شوهر اولم مىسوزد و مىخواهم که يادش کنم بيا دستت را ببوسم و دورت بگردم. اگر خدا نکرده روزى و روزگارى توهم رفتى و يکى ديگر جاى ترا گرفت فراموشت نمىکنم و اگر دربان جهنم آمد پول هم برات مىفرستم و سواره روانهاش مىکنم که زودتر برسد و بياد تو ماچ هم بهش مىدهم.' اما قباد از آنجا با پول زياد و اسب راهوار و زين برگ طلا به سر خانه و زندگيش آمد و گفت: 'حالا من، شما زن و خويش تبارم را دوست دارم و توى اين ديوانه خانهٔ دنيا باز هم شما ... ' |
|
- ديوانگان |
- افسانههاى کهن - جلد دوم -ص ۹۱ |
- فضلالله مهتدى (صبحي) |
- انتشارات اميرکبير ۱۳۳۳ |
(فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد پنجم (د)، على اشرف درويشيان، رضا خندان (مهابادي)). |
آنروز .. تازه فهمیدم ..
در چه بلندایی آشیانه داشتم... وقتی از چشمهایت افتادم...
یک شنبه 21 آذر 1389 8:19 AM
تشکرات از این پست