ديو پخمه
|
يکى بود، يکى نبود. پسرى بود که مادرى داشت و از آفتاب خيلى مىترسيد. از اين رو صبح تا شام توى اتاق کز مىکرد و بيرون نمىآمد. دنبال کسب و کار هم نمىرفت. خودش هم خيلى شکمو بود و ننهاش نمىتوانست او را سير بکند. |
|
عاقبت، ننهاش نقشهاى کشيد که چهطور او را دنبال کار و کاسبى بفرستد. سه تا سيب خريد، يکى را گذاشت جلو آستانهٔ اتاق، يکى را توى حياط و آخرى را دم در. پسر يواشکى رفت سيب اولى را برداشت و خورد و بعد چشمش به سيب سومى افتاد. رفت آنرا برداشت. در اين وقت ننهاش دويد و او را توى کوچه هل داد و در را کيپ کرد. پسر تک و تنها توى کوچه ماند، اما هر چه به مادرش التماس و زبانريزى کرد، مادرش محل نگذاشت و پسر ناچار راه افتاد بهسوى بيابان کمى که راه رفت ديد قورباغهاى لب آب ايستاده مىخواهد شيرجه برود. آنرا گرفت و گذاشت توى جيبش. بعد تخمپرندهاى پيدا کرد. آنرا هم توى جيب ديگرش گذاشت. کمى ديگر که راه رفت مقدارى نخ پيدا کرد. آنرا هم گذاشت توى جيب بغلش. حالا ديگر شب شده بود. از دورى سوسوى چراغى ديد. رفت به آن طرف. خانهاى بود. تو رفت. يک ديگ پلو دم کرده روى آتش بود. نشست به خوردن که صداى پائى شنيده شد و بعد ديوى خندان خندان سر رسيد و گفت: 'چهکار دارى مىکني، پسر؟' |
|
پسر گفت: 'دارم پلو مىخورم، مگر چشمهايت کور است؟' ديو گفت: 'خوش باشد. بخور ببينم چهقدر مىخوري!' پسر، بشقابش را پر کرد و تا خرخره خورد. ديو گفت: 'همين! پس حالا خوردن مرا تماشا کن و خوردن ياد بگيرد.' |
|
ديو،ديگ پلو را جلوش گذاشت و همهاش را خورد و تمام کرد. بعد گفت: 'بيا شپشهايمان را بجوئيم ببينيم شپش کداميک از ما، گندهتر است.' پسر گفت: 'خوب' . ديو زير بغلش، موهايش را جست و شپشى به گندگى خرچسونه پيدا کرد و نشان داد. پسر هم دست کرد توى جيبش و قورباغه را درآورد. ديو از ديدن شپش به آن گندگى کم مانده بود از تعجب شاخ دربياورد. يک کمى از پسر ترسيد و خواست امتحان ديگرى بکند. گفت: 'حالا هر کدام سنگى برمىداريم و توى مشت خرد مىکنيم تا ببينيم زور کى بيشتر است.' پسر گفت: 'خوب' . |
|
ديو سنگى را از زمين برداشت و توى مشتش فشرد و خرد و خاکستر کرد. پسر هم تخم پرنده را توى مشتش گرفت و فشرد. پسر گفت: 'من آبش را هم درآوردم.' |
|
ديو، پاک ترسيده بود. اما براى اينکه دلش قرص شود که پسر کلک نمىزند، خواست امتحان ديگرى هم بکند، از اينرو گفت: 'حالا يک مشت مو از زير بغلمان بکنيم ببينيم موى کدام يکىمان درازتر است.' پسر گفت: 'بسيار خوب.' |
|
ديو، مشتى مو از زيربغلش کند که طول هر تار مو نيممتر بود. پسر هر سر نخ را گرفت بيرون کشيد و کشيد و باز کشيد. ديو نگاه مىکرد و مىديد که هى مو است که دارد بيرون مىآيد و آن سرش معلوم نيست. گفت: 'بس است ديگر! حلا بيا يک ديگر را فوت کنيم ببينيم فوت کى پر زورتر است.' پسر گفت: 'خوب، اول تو، بعد من.' |
|
ديو، دهانش را پر از باز کرد و فوت کرد به طرف پسر. دها به هم خورد، اتاق لرزيد و پسر پرت شد و افتاد کنج تاقچه. ديو گفت: 'تو چرا رفتى نشستى آنجا؟' |
|
پسر داد زد: 'تکان نخور که آدم پدرت را دربياورم. درفرار نکن که آمدم' . ديو از ترس جان دو پا داشت، دو پاى ديگر هم قرض کرد و پا گذاشت به فرار. توى راه فکر کرد که بروم پيش روباه، او خيلى چيز سرش مىشود. |
|
روباه داشت بادمش بازى مىکرد که ديو رسيد و گفت: 'برادر، آدميزادى آمد و مرا از خانهاى بيرون کرد. من زورم به او نرسيد. تو روباه عاقلى هستي. فکرى به حال من بيچاره بکن!' |
|
روباه، قاهقاه خنديد و گفت: 'تو چهقدر پخمهاي! آدميزاد زورش کجا بود؟ بيا برويم من آشى برايش بپزم که خودش حظ کند.' ديو گفت: 'نه، برادر! اينجورى نمىشود بلکه تو وسط راه در رفتى و مرا تنها گذاشتي. اگر راست مىگوئى بيا پايت را به پاى من ببند که نتوانى دربروي.' |
|
روباه، قبول کرد. پاهايشان را به هم بستند و راه افتادند. پسر از دور ديد که روباه، ديو را برگردانده است. از همان دور داد زد: 'آهاى روباه حيلهگر! از بابت پدرت هفت ديو به من بدهکار بودي، نياوردي، حالا هم که دارى يکىاش را مىآوري، چرا پوستش را نکندهاي؟ الان مىآيم مىزنم مخت را داغون مىکنم.' |
|
ديو، تا اين حرف را شنيد، باز در رفت و روباه را هم کشانکشان برد و کشت. پسر آمد پيش ننهاش. در زد. ننهاش آمد پشت در، گفت: 'پسر! باز برگشتي!' |
|
پسر گفت: 'آري، ننه بيا برويم به عمارت من، يک دم و دستگاهى به هم زدهام که نگو.' مادر گفت: 'باورم نمىشود که عرضهاش را داشته باشي.' پسر گفت و آنقدر گفت که ننهاش در را باز کرد و بعد دوتائى رفتند خانه و زندگى ديو را صاحب شدند. |
|
- ديو پخمه |
- افسانههاى آذربايجان ص ۱۳۴ |
- روايت: صمد بهرنگي، بهروز دهقانى |
- انتشارات دنيا، انتشارات روزبهان ۱۳۵۸ |
(فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد پنجم (د)، على اشرف درويشيان، رضا خندان (مهابادي)). |