انسانهاي مادي هدف ندارد
ممكن است شما بگوئيد بسياري از آدمهاي مادي هستند كه هدف هم دارند. من عوض ميكنم: اين هدف را بايد در آن جاهايي محاسبه كرد كه احساسات و عادت و نياز غلبه نكرده باشد، ولذا آن جائي كه احساسات و عادت و نياز نباشد، آنجا تلاش يك انسان مادي متوقف ميشود. البته بعضي برطبق نياز مجبورند تلاش كنند، مادي هم اگر هست بايد تلاش كند تا آن نياز خودش را برآورد. بعضيها يك احساساتي دارند، مثلاً: احساسات ناسيوناليستي. اين احساسات ناسيوناليستي او را وادار به يك حركت وتلاش فراوان ميكند تا آنجا كه جان خودش را هم از دست ميدهد، لكن اين احساسات است، منطق و عقلاني نيست.
اگر از يك آدم مادي كه در راه وطن، خودش را دارد فدا ميكند، آن وقتي كه در بحبوحه و تنور احساسات ميگدازد يك نفر او را بكشد كنار و بگويد: آقا شما چرا خودت را از دست ميدهي تو بميري كه چه شود؟! ميخواهي تو بميري كه وطن زنده باشد! وقتي تو نيستي اين وطن باشد يا نباشد چه فايدهاي دارد؟ چرا و به چه جهت تو بميري تا ديگري زندگي كند؟ البته اين را ماديگرا اقرار نميكند، بلكه اگر به ماديگرا بگوئيد: در جواب هدفهاي عالي، وجدان و از اين قبيل چيزها را ميگويد ليكن اين اعتراف را در گوشه و كنار سخنان هوشمندانشان ميشود مشاهده كرد. من يك كتابي را از (( روژه مارتين دوگار )) نويسنده فرانسوي كه رماني نوشته بنام (( خانوادهي تيوو )) خواندهام. به فارسي هم ترجمه شده و من چون با اين نوشتههاي هنري از قديم آشنا بودهام، گاهي اوقات اين چيزها را ميبينم و نكات مهمي در اينها پيدا ميكنم. اين ظاهراً از اومانيست قرن نوزدهم و اوايل قرن بيستم است. اين انسانيتگراها كه معتقد بوند عشق به انسان و انسانيت و علاقه و وجدان انساني ميتواند پركنندهي خلاء انديشهي مذهبي و ايمان مذهبي و جاذبهي مذهبي باشد، اينها قبل از رواج ماركسيسم خيلي كتاب مينوشتند و اين رژهمارتين هم جزو آنهاست كه خيلي خوب در كتابش قضيه را تشريح ميكند. البته نه اينكه بخواهد اين را بگويد، بلكه از زبان قهرمان داستانش كه در هنگام يك بيماري لاعلاج با خودش فكر ميكند فايده تلاش من چه بود و يادداشتهايش را مينويسد حقايقي را كه تفكر اومانيستي به انسان ميدهد و آن احساس ناگزير اين تفكر اومانيستي را كاملاً مشخص ميكند و آنجا كاملاً ميشود اين را فهميد. او ميگويد فايدهي زندگي كردن همين است كه تو لذت ببري! واقعاً طبق تفكر جهانبيني مادي جز اين هم چيز ديگري است.
براساس جهانبيني مادي، شما يك فاصلهاي را داريد از يك نقطه به نقطهاي ديگر: تولد و مرگ، يا بگويم: كودكي و مرگ، چون دوران كودكي چيزي نيست، اما از پايان كودكي تا مرگ يك فاصلهاي است و اين فاصله مثل برق هم ميگذرد، پس هرچه در اين فاصله بيشتر خوش بگذرانيد لذت ميبريد و محصول انسان از زندگي جز اين نيست! آيا اين بينش ميتواند براي بناي جهان و براي ساختن زندگي انسان و براي هدفهاي والا برنامهريزي كند و آنها را هدف بگيرد و به سمت آنها با مبارزه حركت كند و در اين راه دشوار سختي را تحمل كند و چنين چزيز ممكن است؟! نه. اينكه بنده با عجله و با سرعت خودم را برسانم به آن طرف ديوار كه بنبست است پيشانيام ميخورد به ديوار، اينجا چرا باعجله بروم؟ چرا تلاش كنم؟ اين فرق ميكند با بينش آن كسي كه معتقد است كه وراي اين مرز: (( كه گردونها و گيتيهاست ملك آن جهاني را )) اين خيلي تفاوت ميكند.
|