دو برادر (۱)
|
در روزگاران قديم دو برادر در خانواده فقيرى زندگى مىکردند. يکى عاقل و ديگرى ديوانه. زد و پدرشان مرد و از دار دنيا فقط يک قاليچه و يک گاو براى آنها بهجا گذاشت. |
|
دو برادر پس از اينکه چند روز گريه کردند عاقبت نشستند و پشک انداختند (شير يا خط کردن) تا ببينند چه به آنها مىرسد. گاو به برادر ديوانه افتاد و قاليچه به برادر عاقل رسيد. راه خود را گرفتند و رفتند تا به يک دو راهى رسيدند برادر عاقل گفت: چه کنيم؟ برادر ديوانه گفت: من از اين راه مىروم و تو از آن راه برو. هر چه برادر عاقل التماس کرد که با هم بروند و با هم زندگى کنند برادر ديوانه قبول نکرد و از هم جدا شدند. برادر عاقل به پايتخت رسيد و به نوکرى پادشاه درآمد و يواش يواش کارش بالا گرفت. اما بشنويد از برادر ديوانه. او رفت و رفت تا اينکه گاو پا انداخت و به زمين نشست. برادر ديوانه با چوبدستى به جان گاو افتاد و زد و زد تا اينکه گاو بلند شد و رفتند تا به يک آبادى رسيدند. مردم آن آبادى خيلى مردهپرست بودند و مردههاى خود را خيلى دوست مىداشتند. |
|
برادر ديوانه تو قبرستان و نشست و کثافتکارى کرد. مردم با خبر شدند و آمدند و با چوب و چماق حسابى او را کوبيدند. |
|
برادر ديوانه به خانهاى پناه برد. و صاحب خانه جريان را به او گفت: برادر ديوانه گفت: پس من به هم تلافى کار زشتم را درمىآورم. رفت و سر گاو خود را بريد و آنرا تکهتکه کرد و هر تکه از گوشت آنرا روى يک قبر گذاشت که مردهها بخورند. اما هر چه نشست ديد که مردهها نخوردند. |
|
برادر ديوانه به طرف مردم آمد و گفت: بايد پول گوشت گاو مرا بدهيد. و چون ديد که هيچکس حرفى نمىزند گفت: فردا مىآيم و پولم را مىگيرم. و به طرف قبرستان رفت اما متوجه شد که گوشتها نيستند. |
|
دوباره به شهر برگشت و پولش را خواست اما مردم هيچ نگفتند. برادر ديوانه با خود گفت: حتماً اينها بدبخت هستند، عيبى ندارد. دو صبح بعد مىآيم. رفت و دو صبح (دو روز ديگر) آمد. باز هم از پول خبرى نشد. رفت سر قبرستان و با يک چاق شروع کرد به کوبيدن قبرها. ناگهان يکى از قبرها خراب شد و يک کيسه پول بيرون افتاد. برادر ديوانه با خود گفت: ها! ديدى آخرش با زور پولم را داديد. خيلى ممنون. |
|
پول را برداشت و بهراه افتاد. رفت و رفت تا به در باغى رسيد ديد که پيرمردى آنجا ايستاده است. اين پيرمرد جادوگر بود. پيرمرد تا او را ديد گفت: ها! برادر ديوانه چهقدر پول داري؟ |
|
برادر ديوانه با تعجب پرسيد: تو از کجا مرا مىشناسى و چهطور مىدانى که من پول دارم. |
|
پيرمرد گفت: من از چهار گوشه دنيا خبر دارم |
|
برادر ديوانه گفت: پس بدان که من يک کيسه پول دارم |
|
پيرمرد گفت: برو پولها را سر جايش بگذار |
|
برادر ديوانه گفت: اين پول گوشت گاوم است و از دستش نمىدهم. |
|
پيرمرد گفت: پس بيا تا تو را به خواب دويست سال آينده بکنم. |
|
پيرمرد برادر ديوانه را به خواب دويست سال آينده کرد. |
|
يکمرتبه برادر ديوانه ديد که در بيابانى دارد مىرود. يک چيزهائى با چهار چرخ با سرعت از کنار او مىگذشتند. مردم لباسهاى عجيب و غريبى پوشيدهاند و مردم از دکانها لقمههائى مىخرند و همانطور سرپا مىخورند و مىدوند و هيچکس با کسى حرف نمىزد. |
|
صداى نعرههائى از چهار چرخها به آسمان مىرفت، که گوش فلک را کر مىکرد. دود بدبوئى همهجا را فرا گرفته بود که بيشتر از در دم آن وسائل درمىآمد. |
|
برادر ديوانه با خودش گفت: ببين من آنقدر راه رفتهام، اما يک چهار چرخ جلوتر از من مىدود. |
|
رسيد به کنار مدرسهاى و ديد که در آنجا دوزله (نوعى نىلبک، که از دونى (دوزل) تشکيل شده است) مىزنند و بچهها مىرقصند و جشن مىگرفتهاند. |
|
دو سه نفر از قومهاى خود را ديد که به طرف او آمدند ولى او خيال کرد که مىخواهند پولهايش را ببرند. از آنها فرار کرد و ناگهان از خواب بيدار شد و خبرى از پيرمرد نبود. اما کيسه پول او سرجايش بود، برادر ديوانه رفت و رفت تا به شهر برادر عاقل رسيد. او را پيدا کرد و با هم زندگى کردند. |
|
- دو برادر |
- افسانهها، نمايشنامهها و بازىهاى کردى - ص ۱۱۴ |
- گردآورنده: علىاشرف درويشيان |
- نشر روز چاپ دوم ۱۳۶۷ |
(فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد پنجم (د)، على اشرف درويشيان، رضا خندان (مهابادي)). |