دلارام و شاهزاده (۲)
|
پسر وزير باز هم مثل شب پيش شاهزاده را گذاشت توى صندوق و خودش رفت خانهٔ پيرزن. شب دوباره شاهزاده از صندوق بيرون آمد و يک بوسه از گونهٔ چپ دلارام برداشت و جاى شمعدانها را هم عوض کرد و رفت توى صندوق. صبح دلارام ديد طرف چب صورتش سنگينى مىکند و جاى شمعدانها هم عوض شده اما به روى خودش نياورد. آن روز هم شاهزاده و پسر وزير تا شب زدند و خواندند. شب که شد دلارام دستور داد فردا هم بيائيد. پسر وزير به همان طريق شبهاى قبل شاهزاده را در صندوق کرد و خوراک مختصرى پهلوى او گذاشت و از قصر خارج شد شب که شد دلارام انگشتش را بريد و نمک زد تا خوابش نبرد. پاسى که از شب گذشت ديد جوانى وارد اطاقش شد اما وقتى خواست او را ببوسد دلارام مچش را گرفت ديد جوانى است بسيار زيبا و برازنده يک دل نه صد دل عاشقش شد. پرسيد: 'تو کيستى و از کجا آمدهاي؟' پسر هم تمام سرگذشت خودش را گفت. دلارام هم او را در قصر خود پنهان کرد. شبها قصر را خلوت مىکرد و در کنار شاهزاده به راز و نياز عشقبازى مشغول مىشد. چند روزى گذشت شبى شاهزاده به دلارام گفت: 'بايد تو را از پدرت خواستگارى کنم.' دلارام گفت: 'پدرم قبول نمىکند بايد از اينجا فرار کنيم.' آن وقت شبى را براى فرار معين کردند. عصر آن روز دلارام گفت: 'ديگر فردا لازم نيست بيائيد.' پسر وزر و شاهزاده از قصر خارج شدند و وسيلهٔ سفر را فراهم کردند. سه تا اسب بادپا تهيه کردند و کنار قصر به انتظار ايستادند. |
|
شب از نيمه گذشته بود که دلارام از قصر بيرون آمد و به آن دو نفر پيوست. آن وقت سوار شدند و پشت به شهر و رو به بيابان تا صبح راه رفتند. نزديک صبح خسته و مانده از اسب پياده شدند. پسر وزير کنارى خوابيد. دلارام گفت: 'من کشيک مىکشم.' شاهزاده هم سرش را روى زانوى دلارام گذاشت و خوابيد. چند ساعتى گذشت دلارام ديد از دور گردى نمايان شد. فهميد که پدرش به تعقيبش فرستاده است. دلش نيامد پسر را بيدار کند و از طرفى هم مىديد اگر آن دو جوان خواب باشند و لشکريان پدرش برسد مرگ آنها حتمى است گريهاش گرفت قطرهٔ اشکى افتاد بهصورت شاهزاده. شاهزاده از خواب پريد پرسيد: 'چرا گريه مىکني؟' دختر گفت: 'پشت سرت را نگاه کن.' شاهزاده نگاه کرد ديد گرد و غبار است، دانست که تعقيبشان کردهاند. پسر وزير را بيدار کرد و خود را آمادهٔ جنگ کردند. طولى نکشيد سواران رسيدند و هر دو طرف آمادهٔ جنگ شدند که در آسمان ابرى مثل دود بالاى سر خود ديدند لحظهاى نگذشت که دستى از ميان ابر دودمانند بيرون آمد و دلارام را گرفت و به آسمان برد. شاهزاده و پسر وزير و سربازان مدتى به هم نگاه کردند و خيلى مأيوس و افسرده شدند. شاهزاده رو به سواران پادشاه کرد و گفت: 'برگرديد و آنچه خودتان ديديد به پادشاه بگوئيد ما هم براى نجات دلارام مىرويم.' آن وقت راه افتادند پسر وزير فکرى کرد و گفت: 'اين دست ديوى بود که دلارام را برد.' تا شب اسب تاختند تا رسيدند به کوهستانى و پياده شدند و در کوهستان به جستوجو پرداختند. |
|
مدتى در کوه گشتند تا به غارى رسيدند. مثل اينکه يک نفر به آنان گفت گمشدهٔ شما در همين غار است. نزديک غار کمين کردند. از عجايب روزگار آنکه ديو دلارام را به همين غار آورده و او را ساقى کرده بود و حالا مشغول ميگسارى بودند، از آن طرف دلارام در غار بود که دلش گرفت و بىاختيار به بهانهاى از غار بيرون آمد. ناگهان چشمش به پسر وزير و شاهزاده افتاد. فهميد که شاهزاده باوفا همه جا به دنبال او گشته تا به در غار رسيده است به آنان نزديک شد دو آهسته گفت: 'ديوها دوازده نفرند شما صبر کنيد تا من خبرتان کنم.' برگشت و توى شراب ديوها داروى بيهوشى ريخت و به آنها داد. همه خوردند و بيهوش شدند. آن وقت بيرون آمد و گفت: 'داخل بشويد.' آنها خنجرها را کشيدند و داخل غار شدند و بىاينکه فرصت را از دست بدهند ديوها را سر بريدند. دلارام از شجاعت و دلاورى و فواى شاهزاده خشنود شد. شب را در همانجا به سر آوردند و روز بهراه افتادند و چندين ماه راه رفتند تا عاقبت به شهر خودشان رسيدند. پسر وزير جلوتر آمد و مژدە آمدن شاهزاده را به پادشاه داد. همهٔ بزرگان به استقبال رفتند و شاهزاده و دلارام را با جاه و جلال تمام به شهر وارد کردند. هفت شبانهروز شهر را آئين بستند و کوس و گبرگهٔ پادشاهى نواختند و بعد دلارام را براى شاهزاده عقد کردند و شاهزاده و دلارام عروسى کردند. پادشاه هم از سلطنت کنارهگيرى کرد و تاج پادشاهى را بهسر پسرش گذاشت. پسر وزير هم بهجاى پدرش وزير شد. به پدر دلارام هم نامهاى نوشتند و پيشآمدها را به او خبر دادند و نامه را با هديههاى فراوان روانهٔ شهر چين و ماچين کردند. |
|
- دلارام و شاهزاده |
- عروسک سنگ صبور جلد سوم قصههاى ايرانى ص ۸۰ |
- گردآورى و تأليف سيدابوالقاسم انجوى شيرازي |
- انتشارات امبيرکبير چاپ اول ۱۳۵۴ |
(فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد پنجم (د)، على اشرف درويشيان، رضا خندان (مهابادي)). |