اولین روز
تكيه بر سرو زدم
چشم براه دوختم
بر نگاه آسمان برف بود و برف
هر ذره اش مي ساييد تنم
سرد بودو سرد ايستادم مثل تكيه گاهم
انتظاري مي كشيدم از سر رخسار يارم
هر لحظه تلنگري بود بر پيكرم
چه بي تاب بودم بي قرار مثل لحظه ي ميلادم
بر سر راه يار چشم انتظارم
لحظه ي ديدار نزديك بود
حبس نفس پيچش ضربان بر تن و جانم
خيس شرمم
از دور مي آيد انگار
گره خواهم زد طناب ديدگانش را به قلبم
نزديك نزديك است دگر چه نابسامانم
بيخود تر از بيخود شدم اين چه حسي است خدايم؟
سست تر از پيوند آب است قدمهايم
نا خواسته قدم از قدم بر مي دارم
فاصله قد تني است با نازنين نگارم
زبانم خاليست از حرف و كوشش بيانم
خدايا توان ده بيارايم سخن نداي قلبم
خداوندا بزرگي التماست مي كنم خاطر آور تو نهانم
جانم به لب آمد لال لالم
چشم مي دوزم بسمتش راه را باز بديدم
شيشه ي عمرم بدستش مي رود چه بي حالم
قيصر جانم بدزديدو برفت واي بر زندگانيم
لعنت بصبر آيد كه بي رحم است و ناجيم
نجاتم ده ز مستي بي رحم جان به جانم
پروردگارم زود شب و روز كن در انتظارم
سلام اي سرو بلند