0

كارگاه شاعران راسخون

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

پاسخ به:كارگاه شاعران راسخون

اهای اهالی جای ما خوب است ....... جای شما خای 

حال من را گر بپرسی خوب است ........... هان یاد تان در دلمان محقوظ است 

شهریارا شعر ها بازی نیست ............. در خزان زندگی رازی نیست 

شعر باید غرق ابادی بود ............. در دل شاعر غم شادی بود 

شعر معنای خود شاعر بود ............. این همان تک نکته اخر بود

مصرع اول غنی هست و وزین ........... بیت دوم را تو با دقت ببین 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 8 فروردین 1393  10:57 PM
تشکرات از این پست
khodaeem1
takround
takround
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آذر 1392 
تعداد پست ها : 5906
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:كارگاه شاعران راسخون

من اگه هر کاری کردم
فقط به خاطر تو بود

نه اینکه تو خیال کنی
دلم هوادار تو بود

گفتم که باورم کنی
که بودنم بهانه بود

سرود سرد عاشقا
نگاه عاشقانه بود

هوای خیس بارونی
غروب دلتنگی نبود

فقط برای عشق ما 
اینهمه یکرنگی نبود

بودن که تا بودنشون
عشق رو برامون بیاره

نه اینکه فریاد بزنی
بگی که فایده نداره

قدر لحظات رو باید دانست

شنبه 9 فروردین 1393  12:51 AM
تشکرات از این پست
takround
takround
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آذر 1392 
تعداد پست ها : 5906
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:كارگاه شاعران راسخون

سلام ای اشنای دیرین 
بیا و دل حزینم رو ببین 
می دونم که تو برام یه مرهمی 
تو شبای بی کسی تو فقط تو یادمی 

.
.
ولی .... ولی اون دیگه بی وفا شده
دستش با دست غریبه اشنا شده 
اشک توی چشمام مثل سیل جاری شده 
گل های امیدم دیگه پژمرده شده

قدر لحظات رو باید دانست

شنبه 9 فروردین 1393  12:52 AM
تشکرات از این پست
takround
takround
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آذر 1392 
تعداد پست ها : 5906
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:كارگاه شاعران راسخون

یه روز نوشتم برات
برای اون خنده هات
نوشتم پیشم بمون
منم میمیرم برات

یادمه گفتی......شو
گفتی برو تموم شو
به پای داستان من
خواستی بمون حروم شو

حالا که هستی کنارم
دیگه هیچ غمی ندارم
چون حالا یه دلخوشی
برای موندن دارم

تو پیش من میمونی
داستانمو میخونی
اگه تنهام بذاری
منو تموم میدونی

-------
خیلی افتضاحه خودمم میدونم!
تازه یه تیکشم نتونستم بیارم!
اگه کمکم کنین خوشحال میشم
بیکار بودم نوشتم
دیدم فروم خوابیده گذاشتم اینجا
اگه انتقادی دارین بگین لطفا

قدر لحظات رو باید دانست

شنبه 9 فروردین 1393  1:02 AM
تشکرات از این پست
takround
takround
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آذر 1392 
تعداد پست ها : 5906
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:كارگاه شاعران راسخون

عقربک اهسته می پیچد به خود 

اه اری باز صدایم میکند 

از پس ان شیشه پر ز غبار 

محو آن غوغای نابم میکند

با تمام خستگی پا میشوم 

تا به سر محو تماشا میشوم 

تو درون قاب عکس شیشه ای 

بی درنگ بر من نگاه میکنی 

این من تنهای بی الام را 

محو آن چشمان ماه میکنی

چشم من بر قاب تو پل میزند 

بوسه ای بر صورت گل میزند 

یاد آن اخر وداع افتاده ام 

یاد آن لحظه ی پر از غرور

می روی اهسته و پیوسته میدانم ولی 

بی تو ای الام جان وامانده ام 

از تو و آن قافله سالار دل جا مانده ام 

یادتو در این دلم غوغای بی پایان بود 

بعد تو ای روح بی پروای من 

مرگ را بوسیدن رفتن همی آسان بود

قدر لحظات رو باید دانست

شنبه 9 فروردین 1393  1:02 AM
تشکرات از این پست
takround
takround
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آذر 1392 
تعداد پست ها : 5906
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:كارگاه شاعران راسخون

شعر هایم همه را سوزاندند 

دور آتش کده با شادی و شور 

شعر بی مصرع غم را خواندند

شهریار آن شه انجمن سخت افزار 

کرد عذر خواهی ، ببخشید حضار

من ندانستم چه شد شعرها آتش گرفت

چه کسی تقاص نبود مرا 

از کمان و چله آرش گرفت

دلم شکسته بود ولی بخشیدمش 

چون شه این انجمن را 

بی گناه و بی تقلا دیدمش

شهریارا دل من سوخت ولی دقت کن 

که دگر بار نگیرد آتش 

انجمن شعر مرا

قدر لحظات رو باید دانست

شنبه 9 فروردین 1393  1:02 AM
تشکرات از این پست
takround
takround
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آذر 1392 
تعداد پست ها : 5906
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:كارگاه شاعران راسخون

سلام ای اشنای دیرین 
بیا و دل حزینم رو ببین 
می دونم که تو برام یه مرهمی 
تو شبای بی کسی واسه من یه همدمی

.
.
ولی .... ولی اون دیگه بی وفا شده
دستش با دست غریبه اشنا شده 
ااشک چشمام مثل سیل جاری شده 
گل های امید من ، گل بیزاری شده 
اخه اون یاد دل من دیگه نیست 
نمیدونم تو دلش هوای کیست 
با چشاش بهم میگه دوستم داره 
ولی دستاش دیگه مال دیگریست 
میشه با گریه مرگ کنار اومد 
ولیکن برای این دل شکسته ام 
، مردن و رها شدن هم چاره نیست

قدر لحظات رو باید دانست

شنبه 9 فروردین 1393  1:02 AM
تشکرات از این پست
takround
takround
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آذر 1392 
تعداد پست ها : 5906
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:كارگاه شاعران راسخون

قدیما ادما مهربون بودن 

با تموم گلا و کبوترا مث یه همزبون بودن 

حالا همه دودی شدن 

عروسک کوکی شدن 

داد میزنن جیغ میکشن 

بروی هم تیغ میکشن 

دلا رنگ قیر شده 

همه دلا اسیر شده 

اسیر دستای یه غول 

غول سیاهی مث پول 

پیرا همه جوون شدن 

اسیر غول جون شدن 

مرگ دیگه معنا نداره 

کسی تو دل جا نداره 

همه به دنبال هوس 

پاکی رو انداختن قفس

دیگه دلی نا نداره 

واسه خوبی جا نداره 

خدا کنه بارون بیاد 

دلا رو باز پاک بکنه 

دیو سیاه و شیطونو 

بباره و خاک بکنه

قدر لحظات رو باید دانست

شنبه 9 فروردین 1393  1:02 AM
تشکرات از این پست
takround
takround
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آذر 1392 
تعداد پست ها : 5906
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:كارگاه شاعران راسخون

امروز کنار صندوقچه دیروز دنبال لحظه ای می گشتم که سالیانیست در تکاپوی یافتن آنم و در این خرده های خاطره تو را یافتم که با تمام شکوهت بر قاب شیشه ای لحظه های من قدم میزدی و نا آرام ترین حادثه را رقم میزدی 

درون صندوق قلبم بدنبال تو میگشتم 

بدنبال صفای اولین روزها 

و این گشتن مساوی بود با مرگ دقایقها 

بروی صورتم قطره ای اشک لغزیدو بر زمین افتاد 

دلم از فرط غم مانند چشمه ای جوشید 

تو را دیدم درون سینه اما بی کس و تنها 

ارام گام برداشتی درون کوچه فردا 

تو گفتی قسمت ما اشنایی پس جدایی بود 

نمیدانم که این قهر خدایی بود 

میون خرده های کوچک صندوق 

میان آن هیاهوی بی سرانجامی 

دلم را یافتم تنها درون قاب خالی فردا

قدر لحظات رو باید دانست

شنبه 9 فروردین 1393  11:51 AM
تشکرات از این پست
takround
takround
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آذر 1392 
تعداد پست ها : 5906
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:كارگاه شاعران راسخون

سرم پراست از باید ها و نبایدهای این عالم 

نمیدانم چه شد که این شد حال و احوالم 

کدامین دست قسمت کرد ارزویم را 

میان مردمان خسته ی عالم 

من اکنون پر ز رویایی اهورایی 

شکستن را برای مردمان تعبیر میکردم 

ولیکن غافل از این که 

یکی اهسته میکوبد به درب خانه ی بی رحم کمراهی 

غروری غرق میکرد ارزویم را 

و من غافل ز دنیای پریشانی 

به دست مردمان آب زلال می دادم 

که ناگه پای خویش را دیدم 

درون خاکستر امروز فرداهای رویای 

نمیدانم چه شد روز و احوالم 

که وامانده گشتم 

در این دنیای پر از رویای اهورایی

قدر لحظات رو باید دانست

شنبه 9 فروردین 1393  11:51 AM
تشکرات از این پست
takround
takround
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آذر 1392 
تعداد پست ها : 5906
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:كارگاه شاعران راسخون

مادرم ای افتاب روزگار من 

تو هستی بهترین یارو قرار من 

میان چین هر دستت 

هزاران غصه پنهانست

نفسهای تو ای مادر

همان لالایی من است

درون گهواره ام مادر 

حضور روشنت هرلحظه بامن بود 

گر اکنون من بجایی می رسم 

از عشق توست مادر 

وگر نه بی تو دنیای من تنها 

پر از خاکستر غم بود 

گر آازردم تورا مادر 

ندانسته ببخشایم

که من کمگشته ی امروز و فردایم

درون سینه با هر ضرب دل گویم 

تو را ای مادر خوبم 

دوست میدارم

قدر لحظات رو باید دانست

شنبه 9 فروردین 1393  11:51 AM
تشکرات از این پست
takround
takround
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آذر 1392 
تعداد پست ها : 5906
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:كارگاه شاعران راسخون

جوان یعنی غروری بیش از امروز 

جوان یعنی گذشته نیست امروز 

جوان یعنی عصای دست بابا 

جوان یعنی بزرگ بودن چو آقا 

جوان یعنی لباس عشق داماد 

جوان یعنی بمردن مثل فرهاد 

جوان یعنی شکوه ارزوها 

جوان یعنی نوید عشق فردا

قدر لحظات رو باید دانست

شنبه 9 فروردین 1393  11:51 AM
تشکرات از این پست
takround
takround
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آذر 1392 
تعداد پست ها : 5906
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:كارگاه شاعران راسخون

سالها گشتم و دیدم مردمان قلبهای پر طپش را بر کف دستان خود نهادند تا شاید رهگذری از سر لطف سکه ای از 

محبت درون دستان خالی آنها بنهد 



دلم را ربود ان یار بی مروت من 

او به فکر تقاص گرفتن از وجود من بود

هنوز هم دوستش میدارم 

اگر چه او بی خبر از حال من و دل خویشتن بود

ای کاش میدانست که هنوز 

توی تک تک کوچه های قلبش 

ردپای نفسهای من بود

قدر لحظات رو باید دانست

شنبه 9 فروردین 1393  11:51 AM
تشکرات از این پست
takround
takround
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آذر 1392 
تعداد پست ها : 5906
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:كارگاه شاعران راسخون

کمک ای ساحل نشینان سرزمین افتاب 

منم ان غریق راه گم کرده در اب

گویید چگونه راه را طی کنم 

بدون دست و پا زدن در این مرداب

بازوان خسته و زانوانم بی توان

گر تو دستم را نگیری شکوه ارم بدرگاه دادیار بی کسان

قدر لحظات رو باید دانست

شنبه 9 فروردین 1393  11:51 AM
تشکرات از این پست
takround
takround
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آذر 1392 
تعداد پست ها : 5906
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:كارگاه شاعران راسخون

دل را به دگران دادن دمادم بود گناه 

ای کاش دل تو هم با من همراه بود 

نمیدانم بهر چه سنگ دل شدی 

یا چرا گریه های باران را ندیدی 

بگو کدامین دل راه تو را تغییر داد 

که مرا بی پناه راها کردی و رفتی

بازهم بعد رفتن تو ای بی وفا 

یادم بماند که دلت از سنگ بود

قدر لحظات رو باید دانست

شنبه 9 فروردین 1393  11:51 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها