قومی متفکرند اندر ره دین
قومی به گمان فتاده در راه یقین
می ترسم از آنکه بانگ آید روزی
ای بیخبران راه نه آنست نه این
در گوش دلم فلک گفت پنهانی
حکمی که قضا بود ز من می دانی
در گردش خویش اگر مرا دست بدی
خود را برهاندمی ز سرگردانی
بر چرخ فلک هیچ کسی چیر نشد
وز خوردن آدمی زمین سیر نشد
مغرور بدانی که نخوردست ترا
تعجیل مکن هم بخورد دیر نشد