
عشق یعنی...
دل را زبی خودی سر از خود رمیدن است
جان را هوا ی از قفس تن پریدن است
از بیم مرگ نیست كه سر داده ام فغان
بانگ جرس ز شوق به منزل رسیده است
دستم نمی رسد كه دل از سینه بركنم
باری علاج شكر گریبان دریدن است
شامم سیه تراست ز گیسوی سركشت
خورشید من برآی كه وقت دمیدن است
سوی تو ای خلاصه گلزار زندگی
مرغ نگه در آرزوی پركشیدن است
بگرفت آب و رنگ ز فیض حضور تو
هر گل دراین چمن كه سزاوار دیدن است
با اهل درد شرح غم خود نمی كنم
تقدیر قصه ی دل من ناشنیدن است
آن را كه لب به دام هوس گشت آشنا
روزی (امین) سزا لب حسرت گزیدن است