پاسخ به:قشنگ ترین شعرهایی که خوندی
می خواستم خراب نگاهش شوم، نشد بيچاره ی دو چشم سياهش شوم، نشد می خواستم که در دل شبها ستاره ای چرخان به گرد صورت ماهش شوم، نشد می خواستم که وقت هماغوش او شدن حتی فدای حس گناهش شوم، نشد می خواستم دريچه ی پژواک خنده اش يا آينه مقابل آهش شوم، نشد گفتم به خود که همدم تنهايی اش شوم بی چشمداشت پشت و پناهش شوم، نشد می خواستم که حادثه باشم برای او شيرين و تلخ قصه ی راهش شوم، نشد می خواستم به شيوه ی ايثار و معجزه قبله برای قلب و نگاهش شوم، نشد گفتم به خود هميشه ی او می شوم ولی حتی نشد که گاه به گاهش شوم، نشد
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
مرا از چه می ترسانی!؟ که سال هاست تنهايم ! و به تنهايی،مانوس ،تا ابد... می خواهی بروی؟ ملالی نيست
اين دل شکسته بهتر رفتی دلم شکستی، اين دل شکسته بهتر پوسيده رشته عشق، از هم گسسته بهتر من انتقــــــام دل را هرگــــــز نگيــرم از تو اين رفته راه ناحق، در خون نشستـــه بهتر در بزم بادهنوشـــــــان ای غافـل از دل من بستی دو چشم و گفتم، ميخانه بسته بهتر چون لالههای خونين ريزد سرشکم امشب بر گور عشق ديرين، گل دسته دسته بهتر آيينهايســــت گويا اين چهــــــــرهی غمينم تا راز دل ندانی، در هم شکستــــــه بهتـــر فرســـــوده بند الفت، با صــــد گـــره نيرزد پيمان سست و بیجا،ای گل، نبستــه بهتر گـــر يادگار بايد از عشــــق خانـــهســوزی داغی بود به سينه، جانی که خسته بهتر
عروسک قشنگ من آبی پوشیده نه قرمز پوشیده
تو رختخواب مخمل آبیش خوابیده وای قرمز خوابیده
عروسک من چشماتو وا کن و ببین ببین که بابا اومده بابا با یک عروسک خوشگل و زیبا اومده
اوا خدا مرگوم بده چی شد ؟؟ شعرا قاطی شد
گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست
ووووویی خدا مرگم بده استاد جونم شعراش قاطی شده ولی جالب از آب در اومده
عقش منی استاد
تو اگر میدانستی ، تو اگر میدانستی که چه دردی دارد خنجر از دست عزیزان خوردن دیگر از من نمی پرسیدی ای مرد چرا تنهای تنهایی ؟ ایرج جنتی عطایی ( ترانه سرای خیلی ازآهنگای داریوش)
هواي عاشقي جانا هواي ديگري دارد سكوت چشم هاي تو صداي ديگري دارد چرا يك شب فقط يك شب نمي آيي به خواب من؟ خيالت شايد اين شب ها سراي ديگري دارد دل من زير پاي تو به جرم عاشقي له شد ولي جرم من اي ظالم سزاي ديگري دارد تو گفتي دوستت دارم ببين از من مشو دلگير دروغ از تو شنيدن هم صفاي ديگري دارد خدايا گر چه كفر است اين، ولي باور كن اين شب ها دلم كافر شده زيرا خداي ديگري دارد
گفتمش دل ميخري پرسيد چند ؟ گفتمش دل مال تو تنها بخند خنده كرد و دل ز دستانم ربود تا به خود باز امدم او رفته بود دل ز دستش روي خاك افتاده بود جاي پايش روي دل جا مانده بود
تو نيستي و اين درو ديوار هيچوقت... غير از تو من به هيچكس انگار هيچوقت... اينجا دلم براي تو هي شور ميزند از خود مواظبت كن و نگذار هيچوقت... اخبار گفت شهر شما امن و راحت است من باورم نميشود،اخبار هيچوقت... حيفند روزهاي جواني،نميشوند اين روزها دو مرتبه تكرار هيچوقت... من نيستم بيا و فراموش كن مرا كي بودهام برات سزاوار؟!…هيچوقت... بگذار من شكسته شوم توصبور باش جوري بمان هميشه كه انگار هيچوقت
خدایا ، وحشت تنهاییم کشت... کسی با قصه ی من آشنا نیست... در ین عالم ندارم همزبانی... به صد اندوه می نالم – روا نیست
دلواپسي بس است بيا تا ببينمت از دور هم اگر شده حتي ببينمت هر بار با«شنيدن» تو تشنهتر شدم اين بار ديگر آمدهام تا «ببينمت» ترديد نيست، فال چرا؟ استخاره چيست؟ بايد بدون شايد و آيا ببينمت امروز سخت تشنه ديدار هستم آي! صبرم نمانده است كه فردا ببينمت از راه دور آمدهام با خيال تو كاري بكن كه يا بروم يا ببينمت هر چند باز آمده بودم اميدوار تا چون همان گذشتة زيبا ببينمت، از كوچه ميگذشت دلم با شتاب تا با ديگران دوباره مبادا ببينمت
ياد دارم يك غروب سرد سرد ... ميگذشت از توي كوچه دوره گرد دوره گردم ، كهنه قالي ميخرم دست دوم جنس عالي ميخرم گرنداري كوزه خالي ميخرم ... كاسه و ظرف سفالي ميخرم اشك در چشمان بابا حلقه بست عاقبت آهي زد وبغضش شكست اول سال است و نان در خانه نيست اي خدا شكرت ولي اين زندگيست؟! بوي نان تازه هوش از ما ربود ... اتفاقا مادرم هم روزه بود ........ چهره اش ديدم كه لك برداشته دست خوش رنگش ترك برداشته سوختم ديدم كه بابا پير بود... بدتر از اين خواهرم دلگير بود مشكل ما درد نان تنها نبود حتم دارم كه خدا آنجا نبود!!! باز آواز درشت دوره گرد ... پرده انديشه ام را پاره كرد دوره گردم ، كهنه قالي ميخرم دست دوم جنس عالي ميخرم خواهرم بي روسري بيرون دويد گفت: آقا سفره خالي ميخريد!!!
باید فراموشت کنم چندیست تمرین می کنم من می توانم ! می شود ! آرام تلقین می کنم حالم ، نه ، اصلا خوب نیست .... تا بعد، بهتر می شود .... فکری برای این دلِ آرام غمگین می کنم من می پذیرم رفته ای … و بر نمی گردی همین ! خود را برای درک این ، صد بار تحسین می کنم ! کم کم ز یادم می روی این روزگار و رسم اوست ! این جمله را با تلخی اش ، صد بار تضمین می کنم ...
بوي باران بوي سبزه بوي خاك شاخه هاي شسته باران خورده پاك آسمان آبي و ابر سپيد برگهاي سبز بيد عطر نرگس رقص باد نغمه شوق پرستو هاي شاد خلوت گرم كبوترهاي مست نرم نرمك مي رسد اينك بهار خوش به حال روزگار خوش به حال چشمه ها و دشت ها خوش به حال دانه ها و سبزه ها خوش به حال غنچه هاي نيمه باز خوش به حال دختر ميخك كه مي خندد به ناز خوش به حال جام لبريز از شراب خوش به حال آفتاب اي دل من گرچه در اين روزگار جامه رنگين نمي پوشي به كام باده رنگين نمي نوشي ز جام نقل و سبزه در ميان سفره نيست جامت از ان مي كه مي بايد تهي است اي دريغ از تو اگر چون گل نرقصي با نسيم اي دريغ از من اگر مستم نسازد آفتاب اي دريغ از ما اگر كامي نگيريم از بهار گر نكوبي شيشه غم را به سنگ هفت رنگش ميشود هفتاد رنگ.
مي خواهم: بدون اسارت دوستت بدارم با آزادي در كنارت باشم بدون اصرار تو را بخواهم با احساس گناه ترك ات نكنم با سرزنش از تو انتقاد نكنم و با تحقير به تو كمك نكنم و اگر تو نيز با من چنين باشي، يكديگر را غني خواهيم كرد شعري از ويرجينيا ستير