دفتر جهاننما
دفتر جهاننما
|
يکى بود - يکى نبود، در روزگارهاى پيش در دهى دهقانى بود زنى داشت بهنام ستاره و پسرى داشت بهنام بوعلى اين پسر جز به خواندن و نوشتن به هيچ کارى دل نمىداد و هر چه هم پدر و مادر اندرزش مىدادند که هر چيزى اندازه دارد گوش نمىداد و سر از دفتر برنمىداشت. |
|
هنوز بيست سال ازش نگذشته بود که پدرش مرد مادر ازش نگهدارى مىکرد و غمخوارش بود، يک روز مادر گفت: اى فرزند چشم من داد از سو مىافتد و اگر خيلى زنده بمانم دو سه سال ديگر، اين استکه دلم مىخواهد تو را داماد ببينم و همسرى برايت پيدا کنم هر که را مىخواهى بگو بروم و برايت خواستگارى کنم. بوعلى گفت: اين دخترها که من مىبينم و مىشناسم براى من ارزشى ندارند چرا که فهميده نيستند اگر مىخواهى من زن بگيرم و اين آرزو از دلت دربيايد برو خواستگارى دختر پادشاه شهر که شنيدهام هم خوشگل است و هم باهوش. مادر گفت: فرزند! پادشاه دخترش را به کسى مىدهد که سرش به کلاهش بيرزد و دارائى داشته باشد نه به تو. گفت دارائى من از همه بيشتر است، دارائى آنها را دزد مىتواند ببرد و روزى از ميان برود ولى من هر چه دارم کسى به آن دسترسى ندارد و نمىتواند از من بگيرد و اگر به کسى از آن بدهم زيادتر مىشود نه کمتر. بارى گفتوگو زياد شد و بوعلى مادر را به خانه و کاخ پادشاه به خواستگارى فرستاد. |
|
در جلوى کاخ پادشاه در ميان باغچه دو تا تخته سنگ بود که هر کس با پادشاه کار داشت مىرفت روى يکى از آنها مىنشست يک تخته سنگ مال مردم بينوا بود که رويش مىنشستند و پادشاه به آنها پول مىداد و بخشش مىکرد يکى هم مال بزرگان شهر بود که با پادشاه کارى داشتند و يا به خواستگارى دخترش مىآمدند. |
|
پيرزن رفت و روى اين تخته سنگ نشست. پادشاه گمان کرد که اين پيرزن بىخود روى اين تخته سنگ نشسته است، به پيش خدمتش گفت: برو يک چيزى به اين پيرزن بده و بگو ديگر روى اين سنگ ننشيند، اگر چيزى مىخواهد روى آن يکى بنشيند. اين سنگ مال بزرگان و داراهاست که کار دارند يا به خواستگارى دختر من آمدهاند. |
|
پيرزن آمد به خانه و آنچه ديده بود و شنيده بود به پسرش گفت. بوعلى گفت: چرا به پادشاه نگفتى که من براى گدائى نيامدهام آمدهام به خواستگارى دخترت. گفت: پاشو برو و بگو براى چه آمدهام. دوباره پيرزن رفت و روى همان سنگى نشست که آن بار نشسته بود تا پادشاه ديدش آشفته شد، به پيشخدمت گفت: مگر به اين پيرزن ديروزى پول ندادى و نگفتى روى اين سنگ ننشيند. گفت: چرا گفتم. گفت: پس برو ببين چرا اينجا نشسته است؟ پيشخدمت آمد بيرون و به پيرزن هر چه آنبار پادشاه گفته بود گفت. پيرزن گفت: من بينوا نيستم به خواستگارى دختر پادشاه براى پسرم آمدهام. تا اينرا پادشاه شنيد داد و فرياد راه انداخت که چه روزگار بدى شده که هرکس و ناکسى براى هر بىسروپائى به خواستگارى من مىآيد. به پيشخدمتها گفت: برويد و اين پيرزن را بيرون کنيد و بزنيد تا ديگر پرروئى نکند. وزير گفت اين کار را نکن زدن يک پيرزن ناتوان شکون ندارد، سنگى جلوش بيندازد که نتواند بردارد. پادشاه قبول کرد. پيرزن را آورد نزديک خودش و گفت: من دخترم را به کسى مىدهم که از همه داناتر باشد آسمان را به زمين بدوزد و از دفتر جهاننما با خبر باشد. پيرزن آمد و اينها را به پسرش گفت: بوعلى گفت: برو بگو پس از چهل روز آسمان را به زمين مىدوزم و با دفتر جهاننما به پيشگاهت مىآيم. مادر فت: گرفتم که دفتر جهاننما را آوردى و آسمان را هم به زمين دوختى از کجا پول مىآوري؟ نبايد يک مشت پول توى جيبت باشد که نقل و نباتى بخرى و سر دختر بريزي؟ گفت: پيدا مىکننم. |
|
فرداى آن روز بوعلى دروازهٔ شهر را گرفت و بيرون رفت چند شبانهروز در راه بود تا رسيد به دامنهٔ کوهى - از پيش مىدانست که در بالاى اين کوه ديو مردى است که در هر چيزى استاد است و همه فن حريف و دفتر جهاننما پيش اوست رفت بالاى کوه. ديومرد زير درختى دراز کشيده بود تا چشمش به بوعلى خورد پرسيد: آمدهاى اينجا چه کني؟ گفت راه را گم کردهام، تشنه و گرسنهام، از پائين، اين کوه و درختها را ديدم آمدم آبى بخورم و نانى گير بياورم و جانى بگيرم و بروم. ديومرد باور کرد گفت: بسيار خوب امشت را اينجا باش و فردا برو. بوعلى پذيرفت و شب را آنجا خوابيد. روز که شد ديومرد گفت: من روزها مىخوابم تو اگر مىخواهى بروى برو و اگر هم مىخواهى اينجا بمانى بمان. بوعلى گفت: امروز را مىمانم و فردا مىروم. ديومرد خوابيد، بوعلى آمد توى اطاق و دفتر جهاننما را از بالاى سر ديومرد برداشت.در آن دفتر چيزها ديد و افسونها خواند فورى يکى از آن افسونها را به کار بست و به يک چشم بههم زدن خودش را به بيرون دروازه شهر رسانيد. در اين ميان ديومرد بيدار شدو دفترش را نديد، چشمى به دشت انداخت ديد بوعلى نيست، فهميد که افسونى از آن دفتر پيدا کرده و خودش را به شهر رسانده است. |
|
آمد به شهر دنبال بوعلي.بوعلى هم يک راست به خانه آمد و به مادر گفت: اى مادر بيکار ننشين پاشو من يک آهوى قشنگى مىشوم تو مرا ببر در خانهٔ پادشاه، پسرش که مرا ببيند خواهان من مىشود، مرا پانصد اشرفى بفروش براى خريد نقل و نبات و پول سر دختر. مادر پاشد و همين کار را کرد يک ميدان مانده بود که به خانهٔ پادشاه برسد، پسر پادشاه آهو را ديد از مادر بوعلى پرسيد: به چند؟ گفت: پانصد اشرفي. بىدرنگ داد و خريد و به يکى از نوکرهايش گفت: پنج سير کشمش بخر که شنيدهام آهو کشمش را دوست دارد. نوکر هم خريد پسر پادشاه توى جيبش ريخت و مشت مشت دهن آهو مىگذاشت. |
|
بشنويد از ديومرد. آمد توى شهر و اين ور و آن ور، چشم مىانداخت تا بوعلى را در هر پيکرى هست پيدا کند، رسيد به کوچهٔ کاخ پادشاه. تا بوعلى را از دور ديد شناخت. بوعلى هم رو به پشت سر کرد ديد ديومرد دارد مىآيد و تا به او برسد او را خواهد کوبيد به زور سرش را به بهانهٔ کشمش خوردن کرد توى جيب پسر پادشاه. رفتهرفته گردن و دستها و شکم و پاها و دمش هم رفت توى جيب پسر پادشاه. پسر پادشاه دستپاچه شد انگشت به دهن ماند که چرا اينجور شد که يک دفعه ديد از جيبش گنجشکى پريد و رفت. ديومرد سرگردان ماند که بوعلى کجا رفت و چه جور او را پيدا کند؟ کلاغى شد و به هوا بالا روى درختها رفت که ببيند در کدام خانه است. گنجشکه تا سر ديوار خانهٔ بوعلى (خودش) پريد و چرخى خورد و از ميان چرخ پيدا شد فورى دفتر جهاننما را زيربغل گرفت و براى پادشاه برد، درست روز چهلم بود. پادشاه تا دفتر را ديد سرگردان ماند که از کجا و چهجور بهدست آورده. چگونگى را پرسيد بوعلى همهاش را گفت. پادشاه گفت: من به تو دختر ندهم به که بدهم. |
|
جشن بپا کردند هفت شبانهروز شهر را آئين بستند و همهٔ مردم شادىها کردند و دختر را به بوعلى دادند ديومرد هم که در پيکر کلاغ رفته بود چون ديد دفتر جهاننما زيربغل بوعلى است و هميشه با اوست ديگر ناايد شد که بتواند کارى بکند از جلد کلاغ بيرون نيامد و از آن روز خود و فرزندانش پشتبام خانهها و بالاى درختها دنبال دفتر جهاننما مىگردند و قارقار مىکنند و بهجائى نمىرسند و با آنکه افسانهٔ ما به سر رسيد کلاغه هنوز بهجائى نرسيده است. |
|
- دفتر جهاننما |
- داستانهائى از بوعلى سينا ص ۷۷ |
- گردآورنده: فضلالله مهتدى (صبحي) |
- انتشارات جامى چاپ دوم ۱۳۷۴ |
(فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد پنجم (د)، على اشرف درويشيان، رضا خندان (مهابادي)). |
آنروز .. تازه فهمیدم ..
در چه بلندایی آشیانه داشتم... وقتی از چشمهایت افتادم...
شنبه 20 آذر 1389 10:34 AM
تشکرات از این پست