درويش جادوگر (۲)
|
وقتى درويش خمير را آماده کرد و کنار تنور رفت تا نان را بپزد. همين که سرش را داخل تنور کرد، بدون معطلى پاهايش را بگير و او را درون تنور بينداز و بلافاصله در گوشهاى برو و دمر بخواب و گوشهايت را بگير و تقريباً يک ساعت هر چه صداهاى هولناک شنيدي، سرت را بلند نکن که اگر سرت را بلند کني، کشته مىشوي. پسر اطاعت کرد و دست خواجه خضر را بوسيد و بهدنبال درويش روان شد و وارد غار رفت. آن غار به قدرى بزرگ بود که انتهايش پيدا نبود. يک تنور شعلهور هم در وسط غار به چشم مىخورد که دودش به آسمان مىرفت. |
|
درويش رو به پسر کرد و گفت: برو از توى تاپو آرد بردار و خمير کن و تا تنور گرم است نان بپز. |
|
پسر به ياد خواجه خضر افتاد و جواب داد: بابا جان من خمير کردن و نان پختن بلد نيست. اول تو خمير کن و نان بپز تا من از تو ياد بگيرم، آن وقت دفعهٔ ديگر من نان خواهم پخت. |
|
درويش که خيال بدى دربارهٔ پسر نمىکرد شروع به خمير کردن آرد کرد. وقتى خمير آماده شد، کنار تنور آمد و سرش را درون آن کرد تا نان به ديوارهٔ تنور بچسباند، پسر فرصت را از دست نداد و مچ پاهاى درويش را گرفت و او را در تنور انداخت و خودش به کنجى رفت و دمرو خوابيد و هر چه صداهاى هولناک شنيد ابداً سر بلند نکرد، تا آنکه کمکم صداها تمام شد و پسر به آهستگى سر برداشت و با کمال تعجب ديد که درويش به قدرى در اين غار طلا و جواهر ذخيره کرده که به حساب درنمىآيد و از مقدار آن فقط خدا با خبر است. |
|
پسر تا مىتوانست جيبها و کيسه آذوقه را که همراه داشت از طلا و جواهر پر کرد و از غار بيرون آمد. هنوز مسافتى نرفته بود که چشمش به سوارى افتاد که به طرف شهر مىرفت. سوار از او پرسيد: جوان کجا مىروي؟ پسر گفت: مىخواهم به شهر بروم. سوار گفت: من هم به شهر مىروم بيا به ترک من سوار شو تا تو را برسانم. پسر قبول کرد و به ترک سوار نشست و با هم روان شدند. در وسط راه به دهانهٔ غارى رسيدند. سوار از اسب پياده شد و گفت: اى جوان، تو هم پياده شو و دهنهٔ اين اسب را نگهدار. من داخل اين غار مىشوم و تو همين جا بمان تا سه روز بگذرد. روز اول من يک نعره خواهم زد. روز دوم هم يک نعره خواهم زد وقتى که در روز سوم، نعرهٔ مرا شنيدي، صبر کن تا از غار بيرون بيايم، ولى اگر صداى مرا نشيندي، تا غروب صبر کن و وقتى هوا تاريک شد و من بيرون نيامدم، سوار بر اسب شو و به طرف شهر برو. پسر اطاعت کرد و دهانه اسب را نگه داشت و منتظر شنيدن صداى نعرهٔ سوار شد. |
|
هنوز ساعتى نگذشته بود که پسر صداى نعرهٔ آن مرد را که بىشباهت به نعرهٔ شير نبود، از داخل غار شنيد. روز دوم، باز همان صداى نعره از درون غار به گوشش رسيد، اما روز سوم، هر چه انتظار کشيد، صدائى از داخل غار نشنيد. ظهر گذشت و آفتاب به طرف مغرب مىرفت و جوان هر چه گوشهايش را تيز کرد تا بلکه صدائى بشنود، ابداً صدائى شنيده نمىشد. جوان که دلش سخت به شور افتاده بود نمىدانست چه کند، ناچار تا غروب صبر کرد و چيزى نمانده بود که مأيوس بشود و برود که صداى نعرهٔ عجيبى که به آن دو نعره شباهت نداشت، از داخل غار بلند شد. ناگهان جوان، سوار را ديد که با سر و صورت خونى از غار بيرون آمد رو به جوان کرد و گفت: آفرين بر تو اکنون دانستم که جوانى خوب شايسته و لايق هستي. بدان که در اين غار دخترى را طلسم کرده و ديوى را به نگهبانى او گماشته بودند. من در اين سه روزه، ناچار با آن ديو مشغول جنگيدن بودم تا سرانجام امروز موفق به کشتن ديو و شکستن طلسم شدم و دختر را نجات دادم. حالا بيا با هم درون غار برويم و دختر را تماشا کن. |
|
وقتى جوان به اتفاق آن مرد درون غار رفت، چشمش به جمال دلآراى دخترى پرى پيکر افتاد که تا آن ساعت چنان دختر زيبائى نديده بود. |
|
آن مرد و جوان هر چه جواهر و طلا که ديو در غار انباشته بود در خورجينها ريختند. دختر را برداشتند و از غار بيرون آمدند و بهراه افتادند. |
|
در راه آن مرد به جوان گفت: فرزندم اکنون مدتى است که تو از پدرت خبرى ندارى و آن بيچاره بس ک در فراق تو اشک ريخته نابينا شده است. آن وقت سوار دست در خورجين کرد و چند دانه برگ درآورد و به آن پسر داد و گفت: يکى از اين برگها را خوب مىسائى و به چشمهاى پدرت مىمالي. چشمهاى او بينا خواهد شد. |
|
چيزى نگذشته بود که از دور سياهى شهرى که پدرش در آنجا زندگى مىکرد پيدا شد. آن مرد گفت: آنجا شهر شما است. من ديگر بايد برگردم و تو را به خدا مىسپارم، اگر هم از اين دختر خوشت آمده است، مىتوانى او را با خودت ببرى و به همسرى خود درآوري. |
|
جوان گفت: تو براى آزادى او جانت را به خطر انداختي. بنابراين اين دختر از آن تو خواهد بود. آن مرد از گذشت و جوانمردى آن جوان تشکر کرد و به اتفاق دختر از راه ديگر روانه شد. |
|
پسر هم چون به شهر خود رسيد، ديد که آن مرد راست گفته و پدرش از بس که گريه کرده، چشمانش کور شده است. |
|
پسر يکى از برگها را سائيد و به چشمهاى پدر ماليد، مدتى نگذشت که بينا شد. آنگاه داستان خود را از روزى که همراه درويش رفته و هر چه به سرش آمده بود براى پدر نقل کرد. |
|
روز ديگر پسر چند تن از خدمتگزاران پدر را با تعدادى قاطر و صندوقهاى خالى برداشت و به غارى که با درويش آنجا رفته بود رفت و هر چه جواهرات در آن غار بود، در صندوقها ريخته بار قاطرها کرد و نزد پدر برگشت. |
|
پدر گفت: فرزندم تو مىدانى که من ديگر پير شدهام و موقع استراحت من است؛ اکنون از تو مىخواهم که بهجاى من سرپرستى املاک و رعايا را عهدهدار شوي. |
|
پسر قبول کرد و پدر، خانهٔ کوچکى براى خود خريد و در آنجا تا پايان عمر مشغول عبادت شد. |
|
- درويش جادوگر |
- افسانههائى از روستائيان ايران - ص ۱۶ |
- گردآورنده: مرسده زير نظر نويسندگان انتشارات پديده |
- انتشارات پديده - چاپ اول ۱۳۴۷ |
(فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد پنجم (د)، على اشرف درويشيان، رضا خندان (مهابادي)). |