درخت سيب و ديو (۲)
درخت سيب و ديو (۲)
|
شيشهٔ عمر اين ديو در شکم يک شير بود. ملک ابراهيم بعد از اينکه ديو خوابيد رفت و شير را پيدا کرد، او را کشت و شيشه عمر ديو را آورد و بر زمين زد. |
|
دخترها دور شاهزاده جمع شدند او را غرق بوسه کردند. شاهزاده ابراهيم، هر چه طلا و پول و جواهرات بود برداشت و همراه سه دختر آمدند و تا به چاه رسيدند. پاى چاه پسر برادرهايش را صدا زد. برادرها طناب انداختند و هر چه بود بالا کشيدند. دو تا دختر را هم بالا فرستاد و گفت: 'اين دو تا مال شماس.' خواست دختر کوچک را بالا بفرستد، دختر گفت: 'اگر مرا بالا بفرستي، بردارهايت تو را بالا نمىکشند.' پسر گفت: 'من تو را اينجا تنها نمىگذارم. اول تو بايد بالا بروي.' دختر گفت: 'اگر بالا نکشيدنت منتظر مىمانى يک گله گوسفند مىآيد. چشمت را مىبندى و دستت را روى پشت يکى از گوسفندها مىگذارى اگر بر پشت سفيد دست گذاشته باشى بالا مىآئى اگر بر سياه دست گذاشته باشى هفت طبقه زير زمين مىروي.' بعد يک قفس طلا که بلبل توى آن هم از طلا بود و چشمانى از ياقوت داشت و يک طشت طلائى که هم رخت مىشست و هم پهن مىکرد، به پسر داد و گفت: 'اينها را داشته باش روزى به کارت مىآيد.' ملک ابراهيم، دختر را بالا فرستاد. برادرها دخترها و جواهرات را برداشتند و ملک ابراهيم را ته چاه گذاشتند و رفتند. |
|
برادرها به پادشاه گفتند که ملک ابراهيم همان اول راه به دست ديو کشته شد. مدتى بعد هر کدام يکى از دخترها را به زنى گرفت و دختر کوچک تنها مانده بود. هر کدام از برادرها به دختر اصرار کرد که به عقدش درآيد. اما دختر قبول نمىکرد تا اينکه روزى گفت: هر کدام که يک قفس طلا که بلبل طلا در آنباشد و آواز هم بخواند و يک طشت طلا که خودش رخت بشويد و پهن کند براى من بياورد زن او مىشوم. برادرها افتادند به جست و جو. |
|
ملک ابراهيم ناراحت و گريان ته چاه راه افتاد. يک وقت ديد يک گله گوفسند مىآيد، چشمش را بست و بر پشت يکى از گوسفندها دست کشيد چشم که باز کرد ديد دستش بر پشت گوسفند سياه است. هفت طبقه رفت زير زمين. ديد آنجا يک شهر است. رفت دم يک دکان و آب خواست. دکاندار گفت: 'در اينجا آب پيدا نمىشود، اژدهائى لب رودخانه نشسته، گاهى تکانى مىخورد و يک خوره آب از زير شکمش بيرون مىآيد.' ملک ابراهيم بهسوى اژدها رفت، ديد خودبهخود بهسوى او کشيده مىشود، شمشيرى را به دهان گرفت. اژدها او را به سوى خود کشيد و وارد دهانش کرد. تيغهٔ شمشير اژدها را شکافت و از بين برد. آب در شهر جارى شد. پادشاه خواست دختر خود را به ملک ابراهيم بدهد اما او گفت: 'من پسر شاه ايران هستم و بايد به مملکت خود برگردم.' پادشاه به وزير امر کرد تا سيمرغ را پيدا کند. چون فقط سيمرغ مىتوانست پسر را چهل روزه به مملکت خود برساند. وزير رفت و سيمرغ را پيدا کرد. چهل مشک آب و چهل تکه گوشت به پسر داد و گفت: 'هر روز يک تکه گوشت و يک مشک آب به سيمرغ مىدهى و هيچ نمىگوئي.' |
|
سيمرغ بعد از چهل روز پسر را به شهر خودش رساند. پسر رفت و شاگرد يک زرگر شد. يک روز نشسته بود تو دکان ديد نوکران برادرانش آمدهاند و قفس و طشت طلا مىخواهند که اينجور و آنجور باشد. پسر طشت و قفس را به آنها داد و گفت: اگر پسنديديد، مىآيم و پولش را مىگيرم. نوکرها طشت و قفس را به قصر بردند. دختر فهميد که ملک ابراهمى برگشته است. فردا ملک ابراهيم آمد تا قيمت بگويد و پول بگيرد. دختر چشمش که به او افتاد نزديک بود از حال برود اماخودش را يک جورى نگه داشت. گفت: 'اين طشت و قفس مال من بوده، اين پسر آنرا دزديده است حالا بايد پيش شاه ببرمش.' پسر را همراه کرد و رفتند نزد شاه. پادشاه تا چشمش به ملک ابراهيم افتاد، او را شناخت و دست بر گردن او انداخت و بوسيدش. دختر تما اتفاقات را براى پادشاه تعريف کرد. در همين موقع برادرها هم وارد شدند و از آنچه ديدند برجا خشکشان زد. پادشاه غضبناک شد و دستور داد که گردن دو پسر بزرگتر را بزنند اماملک ابراهيم خود را ميان انداخت و از پدرش خواست که آنها را ببخشد. پادشاه آنها را عفو کرد. برادرها به ملک ابراهيم گفتند: 'تو به ما خوبى کردى و از اين به بعد ما را غلام خودت بدان.' شهر را آذين بستند و دختر را براى ملک ابراهيم عقد کردند. |
|
- درخت سيب و ديو |
- گل به صنوبر چه کرد؟ جلد اول بخش اول - ص ۲۱۴ |
- ابوالقاسم انجوى شيرازي |
- انتشارات اميرکبير - چاپ دوم - ۱۳۵۷ |
(فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد پنجم (د)، على اشرف درويشيان، رضا خندان (مهابادي)). |
آنروز .. تازه فهمیدم ..
در چه بلندایی آشیانه داشتم... وقتی از چشمهایت افتادم...
شنبه 20 آذر 1389 10:27 AM
تشکرات از این پست