در خيال شکار
در خيال شکار
|
يکى بود، يکى نبود. روباهى بود که به سنٌ پيرى رسيده بود و ديگر شکار کردن برايش کار آسانى نبود. روزى از روزها، روباه به شيرى برخورد. شير پرسيد: 'روباه جان! چرا اينقدر لاغر شدهاي؟' |
|
روباه گفت: 'دوست عزيز! چطور انتظار دارى لاغر و ضعيف نشوم؟ مىخواهم حيوانهاى بزرگ را شکار کنم، زورم نمىرسد. حيوانهاى کوچک هم زود فرار مىکنند و از دستم در مىروند. فقط دستم به موش صحرائى مىرسد. آنرا هم ميلم نمىکشد بخورم. وقتى هم از روى ناچارى مىخروم، حالم به هم مىخورد. نمىدانم روزگارم چقدر سخت مىگذرد.' |
|
شير، دلش به حال روباه سوخت و گفت: 'آه غصٌه نخور. من حتماً برايت حيوان بهدرد بخورى شکار مىکنم تا حسابى غذا بخورى و چاق شوي.' |
|
شير و روباه بهراه افتادند. مدتى بعد، چشمشان به چند يابو خورد. آنها در جائى کمين کردند. يابوها به نزديکىشان رسيدند. شير که حسابى شير شده بود، با غرور پرسيد: 'موهاى يالم سيخ سيخ شدهاند!' |
|
روباه گفت: 'بله سيخ سيخ شدهاند.' |
|
شير پرسيد: 'چشمهايم سرخ سرخ شدهاند؟!' |
|
روباه جواب داد: 'بله، سرخ سرخ شدهاند.' |
|
شير پرسيد: 'موهاى سرم راست شدهاند؟!' |
|
بله، راست شدهاند. |
|
- پس کلک يکى از آن يابوها کنده است. |
|
و يا اين حرف، شير به طرف يابوها حمله کرد و يکى را به چنگ انداخ و کُشت. اول خودش از گوشت يابو آنقدر خورد که سير شد و مقدارى هم ذخيره برداشت و بقيه را به روباه داد. گوشت يابو براى يک ماه روباه کافى بود. روباه يک ماه خورد و خوابيد و قوى و چاق شد. |
|
يک روز روباه دوستان قديمىاش را ديد. دوستانش با ديدن او که چاق شده بود، تعجب کردند. |
|
روباه گفت: 'من با شير دوست شدم و از او روش شکار را ياد گرفتم. اگر مىخواهيد به شما هم راه شکار را ياد مىدهم!' |
|
بقيهٔ روباهها گفتند: 'راست مىگوئي؟ اگر يادمان بدهي، خيلى خوشحال مىشويم.' |
|
روباه گفت: 'باشد، برويم.' |
|
و خودش جلو افتاد، بقيه هم دنبالش. مدتى بعد، چشمشان به يابوئى خورد. روباه از دوستانش خواست که در جائى کمنى کنند. همه پنهان شدند و خوابيدند. يابو به نزديکى آنها رسيد. |
|
روباه سؤالهائى را که شير موقع شکار کرده بود، به ياد آورد و از همراهانش پرسيد: 'موهاى يالم سيخ سيخ شدهاند؟ چشمهايم سرخ سرخ شدهاند؟ موى سرم راست شده ... ؟' |
|
در آنموقع يابو به چند قدمى آنها رسيده بود. روباه به طرفش پريد. پشت سر يابو که رسيد. يابو با سمش چنان ضربهاى به پيشانى روباه زد که نقش زمين شد و ديگر برنخاست. روباهها با ديدن اين صحنه، پا به فرار گذاشتند. |
|
- در خيال شکار |
- افسانههاى ترکمن ص ۱۶ |
- گردآورى و تأليف: عبدالرحمن ديهجي |
- نشر افق چاپ سوم ۱۳۷۵ |
(فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد پنجم (د)، على اشرف درويشيان، رضا خندان (مهابادي)). |
آنروز .. تازه فهمیدم ..
در چه بلندایی آشیانه داشتم... وقتی از چشمهایت افتادم...
شنبه 20 آذر 1389 10:24 AM
تشکرات از این پست