دخترى که مسلمان شد (۲)
دخترى که مسلمان شد (۲)
|
جوان که دختر را به خانه برد مادربزرگش سر و صدا بهراه انداخت و گفت: 'يک جو عقل در کله نداري.' دختر که اموال خود را در کاروانسرا جاى داده بود، جز چند سکه که پنهان کرده بود چيزى نداشت و براى آنکه مادربزرگ پسر را آرام کند سکهاى درآورد و به پسر گفت: 'به بازار برو و نان و گوشت و پارچه بخر و براى پيرزن بياور.' |
|
جوان به بازار رفت و خريد کرد و بازگشت و چون پيرزن شکمى از عزا درآورد به دعاگوئى دختر پرداخت و نسبت به او مهربان شد. دو روزى گذشت و دختر از جوان خواست در پى خريد خانهاى برود. پسر گفت: 'پول آن زياد مىشود و تازه از کجا؟' دختر گفت: 'کارت نباشد.' جوان به بازار رفت و از آنجا که مردم به نادارى مىشناختنش، هر چه مىگفت در پى خانه است کسى باور نمىکرد. جوان به پيش دختر بازگشت و گفت: 'اينجا کسى به من خانه نمىفروشد، براى آنکه به باورشان در نمىرسد من چنين استطاعتى دارم.' دختر به پيش بازرگان رفت و به او پول داد و گفت: 'خانهاى مناسب برايم پيدا کن که جوان را به گرمابه فرستاد و خود به حمام رفت. چون به خانه رفتند جوان از تعجب نزديک بود شاخ دربياورد. آنچه مىديد پرىروئى بود که تا آن روز نديده بود. دختر سلامش کرد و جوان 'دستپاچه' جواب داد. دختر جوان آنرا بهسوى خود فراخواند، اما پسر با ناباورى از او دروى کرد و گفت: 'مگر نه آنکه تو همان کنيز هستي!' دختر گفت: حالا همينم که مىبينى و به تو حلال!' |
|
بشنويم از پسر بازرگان که دختر را کنيز زشترو، اما بسيار صاحب مثال ديده بود و در ازدواج با دختر گوش به حرف پدرش نکرده بود. پسر بازرگان همينکه دختر را در لباس فاخر و چهرهاى چون ماه ديد، آه از نهادش برآمد و از اينکه با چشم بينا غافل مانده است، دچار سرشکستگى شد بازرگان گفت: 'آن روز که تو را گفتم گوش به حرفم نکردي، حالا هم دلت را از او دور کن که باعث بىآبروئى خواهد شد!' |
|
دختر خانهاى را که بهوسيلهٔ بازرگان خريده بود با پردههاى زيبا آراست و غلام و کنيز به خدمت گرفت، ولى جوان که شوهر او بود هنوز که هنوز در ناباورى و حيرت به فرار از خانه ادامه مىداد و جرأت نزديک شدن به دختر را نداشت و از اينکه شوهر چنان ملکهاى است به باور درنمىآورد. |
|
روزى دختر به زحمت جوان را به کنار خود آورد و گفت: 'حالا که نسبت به من ناباورى و از سپيدهٔ صبح تا غروب آفتاب در شهر ول مىگردى و پيش من نمىآئى بيا و به کار تجارت برو تا به رسم و رسوم زمان آشنا شوي!' جوان گفت: 'از تجارت چيزى نمىدانم و مرا با بازرگانان کارى نيست.' دختر تکهاى جواهر پرقيمت به او داد و گفت: 'حالا که اينطور است، خود با اين جواهر عرضهات را نشان بده!' جوان جواهر را پذيرفت و راهى سفر شد. رفت و رفت. در بيابانى به استراحت پرداخت. چندى که دراز کشيد، جواهر را از کيسهٔ خود بيرون آورد و به تماشاى آن شد که کلاغى از آسمان به زير آمد و آنرا به چنگ گرفت و به هوا رفت. جوان پى کلاغ را گرفت و رفت. رفت و رفت تا به رودخانهاى رسيد و حيران ماند که براى عبور از آنچه کند. دست آخر چشمش به باغى افتاد که پيش رويش قرار داشت. به درون باغ رفت و باباى باغبانى را ديد که به کار درختان مشغول بود. سلام کرد و گفت: 'اى بابا باغبان به من کارى بده.' باغبان گفت: 'قدرى استراحت کن سپس به کمکم بيا!' |
|
از اين سر هم دختر خبرى از شوهر خود بهدست نياورد. فکر مىکرد به کجا رفته و چگونه زندگى مىکند، تا آنکه سى روز گذشت و دختر هر شب هزار و يک فکر از کلهاش مىگذشت، اما همه بىفايده بود و اثرى از جوان ديده نشد. |
|
جوان در کنار مرد باغبان آبيارى مىکرد و گياهان هرزه را مىچيد و در فکر بود که چگونه با دست تهى به جانب زنش بازگردد. روزى ضمن اينکه آب به پاى درختها مىداد چالهاى جلوى پايش پيدا شد. پيش رفت و داخل گودال را چند بيل زد که به يکبار چشمش به سکههاى فراوان افتاد. به کسى چيزى نگفت و دوازده عدد سفال که در آنها نمک مىکردند دست و پا کرد و سکههاى طلا را در آنها قرار داد و روىشان را نمک ريخت و بعد سرشان را محکم بست. جوان در فرصتى مناسب سفالها را برداشت و طنابى تهيه ديد و سفالها را بهوسيلهٔ آن به هم گره زد و خواست از رود بگذرد که طناب پاره شد و سفالها در آب شتابان گم شدند. جوان گفت: 'اى داد و بيداد، ديدى چه برسرم آمد!' و دوباره به باغ بازگشت و لب از لب باز نکرد. |
|
از اين بر هم دختر به بازرگان گفته بود به نمک زيادى احتياج دارد تا هنگامى که شوهرش از سفر باز مىگردد ميهمانى مفصلى بدهد. بازرگان که صبح زود به لب رود رفته بود و به ثروت دختر فکر مىکرد که چرا نصيب فرزندش نشده، ديد آب دوزاده سفال سربسته با خود آورده و در گوشهاى قرار داده است. بازرگان سفالها را از آب برگرفت و سر يکى از آنها را که باز کرد ديد نمک است. گفت: 'بابائى براى فروش تهيه ديده که گوئى آب از او گرفته است.' و خوشحال شد و هر دوازده عدد سفال نمکدار را دستور داد که به پيش دختر ببرند. دختر هر دوازده عدد سفال را گفت که به گوشهاى بنهند. و دوباره در غم شوهر زانوى غم به بغل گرفت. |
|
جوان در باغ به کار باغبانى و کمک به باغبان مشغول بود که روزى به گوشهاى از باغ جواهر گمشدهٔ خود را که کلاغ برده بود پيدا کرد. دلش گرم شد و بهسوى دختر بهراه افتاد. آمد و آمد تا به خانهٔ خود رسيد و دختر تا او را ديد به سويش دويد و خوشآمد گفت و پرسيد: 'تا حالا کجا بودى و چه مىکردي؟' جوان گفت: 'جواهر را کلاغى برد و من پيش باباى باغبانى شاگردى مىکردم، تا اينکه جواهر را پيدا کردم و حالا هم که اينجا هستم.' دختر مهمانى داد و جوان به گشت در خانه پرداخت که چشمش به سفالها افتاد. پيش دختر رفت و گفت: 'چه خبر دارى که در اين سفالها چيست؟' دختر گفت: 'نمک' جوان گفت: 'رويش نمک است و زيرش سکهٔ طلا که من در باغ آن باباى باغبان از زير زمين پيداىشان کردم.' و مابقى قضايا را براى دختر تعريف کرد. حرفهاى پسر که تمام شد، دختر گفت: 'حالا به اين سفالها کارى نداشته باش که ما را به آن نيازى نيست.' و از او خواست تا با هم خلوت کنند. |
|
پسر باز از سر ترس و شرم به زن شرعى خود نزديک نشد. دختر ماند چه کند و از آنجا که دل در مرد شدن او داشت باز به پيش بازرگانان رفت و خواهش کرد که به هنگام سفر او را هم با بيست شترى که دارند به همراه ببرند. بازرگانان پذيرفتند و جوان به همراهشان با بيست شتر راهى سفر شد. رفتند و رفتند تا به روستائى رسيدند. آنجا بار انداختند و مردمان به دورشان گرد امدند. جوان که قيافهاش به بازرگانان نمىآمد گوشهاى نشسته و فکر مىکرد که پيرمردى جلو رفت و گفت: 'اى برادرزادهٔ خوب من تا به امروز کجا بودي، دربهدر همهجا به دنبالت بودم؟' گفت: 'تا حالا نمىدانستم که عمو هم دارم.' پيرمرد گفت: 'خدا با من همراه است وگرنه هرگز تو را که يگانه برادرزادهٔ عزيزم هستى پيدا نمىکردم!' و از او خواست که شب را در کاروانسرا نگذراند و به خانهٔ او برود. جوان پذيرفت اما بازرگانانى که همراه او بودند مخالفت کردند و گفتند: 'ما سر يک رشتهايم و جدائى ممکن نيست.' جوان زير بار نرفت و از آنان جدا شد. |
آنروز .. تازه فهمیدم ..
در چه بلندایی آشیانه داشتم... وقتی از چشمهایت افتادم...
شنبه 20 آذر 1389 10:23 AM
تشکرات از این پست