دخترى که از دهانش ياسمن و سوسن مىريخت
|
روزگارى تاجر پير و ثروتمندى زندگى مىکرد که سه تا دختر داشت. روز پيرمرد از دختر بزرگش پرسيد: 'دختر جان بگو بدانم علت دولتمندى و احترامى که مردم به من مىگذراند در چيست؟' دختر با لبهاى غنچه شده گفت: 'علت آن کوشش و تلاش خود شماست.' پيرمرد تاجر از اين جواب خيلى خوشش آمد. رفت سراغ دختر وسطى و همين سؤال را از او پرسيد. دختر وسطى هم مثل دختر بزرگ جواب او را داد و پيرمرد را شادمانتر کرد. تاجر به سراغ سومين و کوچکترين دختر خود رفت. دختر کوچکتر گفت: 'همهٔ آنچه که دارى و تمام نعمتها از خداست.' پيرمرد از اين جواب عصبانى شد و به دختر گفت: 'پس از اينجا برو و نعمتهاى خدا را پيدا کن.' دختر بقچهٔ لباسش را برداشت و خانهٔ پدرى را ترک و به اميد خدا راه افتاد. رفت و رفت تا به چند آلونک رسيد. آلونکها اسطبل قاطرچىها بود. دختر وارد يکى از آلونکها شد و شب را در آن بهسر برد. |
|
صبح روز بعد يکى از قاطرچىها به آلونک سر کشيد ديد دخترى آنجا است. بعد از سلام و احوالپرسى گفت: 'مدتى است مىخواهم زن بگيرم اما پولم کم است و کفاف اين کار را نمىدهد.' دختر گفت: 'شما پولت اندک است و من هم سرپناهى ندارم، مثل اينکه ديگ سرپوش خودش را پيدا کرده است، من زن شما مىشوم و انشالله زن و شوهر خوبى خواهيم بود.' |
|
چند ماه گذشت و زن قاطرچى يک دختر زائيد. وقتى دختر را توى تشت مىشستند، مىديدند هر قطره آبى که از بدنش مىچکد تبديل به يک پولک طلا مىشود. وقتى هم بچه گريه مىکرد از دهانش سوسن و ياسمن مىريخت. چندى نگذشت که فقر و نکبت جاى خودش را به ثروت و مکنت داد و آوازهٔ ثروت قاطرچى در همهجا پيچيد و به گوش خواهران زن قاطرچى رسيد. آنها هم آمدند تا به چشم خود ببيند. ديدند و انگشت حيرت به دهان بازگشتند. |
|
زمان گذشت و دختر بزرگ و بزرگتر شد. يکى از شاهزادگان به خواستگارى او آمد. دختر را براى شاهزاده عقد کردند. شاهزاده به شهر خود بازگشت تا مقدمات عروسى را آماده کند. |
|
دختر بزرگ تاجر به مادر عروس گفت: 'عروس به اين قشنگى و جوانى را که نمىشود بدون همراه فرستاد، من و دخترم همراه عروس مىرويم و از او مواظبت مىکنيم.' جهيزيهٔ عروس بر پشت شترها جا داده شد و با طنابهاى قرمز و آبى آنها را محکم بستند. عروس در هودج نشست و بههمراه خاله و دخترخالهاش حرکت کردند. |
|
چند روزى در راه بودند، دختر تشنهاش شد و آب خواست. اما خاله و خترخاله از دادن آب به او خودداى کردند. دختر از شدت تشنگى به گريه و التماس افتاد. خاله گفت: 'بايد يک چشمت را بدهى تا به تو آب بدهم.' دختر قبول کرد. خاله چشم راست او را درآورد. باز پس از يکى دو روز دختر تشنهاش شد و آب خواست. اينبار هم خاله چشم چپ او را درآورد و گفت: 'حالا تو يک دختر کور هستى نه عروس شاهزاده.' دست او را گرفت و از هودج بيرونش انداخت و دختر خود را جاى او نشاند. |
|
دختر قاطرچى کور و خسته در بيابان مىرفت، خسته شد افتاد و خوابيد. پيرمردى از آنجا مىگذشت، چشمش افتاد به دختر دلش سوخت او را روى الاغش نشاند و به خانهاش برد. اهل خانه پيرمرد را سرزنش کردند که: 'ما بدبختى کم داشتيم که يکى ديگر هم اضافه کردي؟ برداشتى يک دختر کور را آوردى که احتياج به مراقبت و مواظبت دارد!' دختر قدرى آب خواست، آوردند. دختر دست و صورت خود را شست و کاسه آب پر از سکههاى طلا شد. |
|
شاهزاده به استقبال کاروان حامل عروس آمد. اما وقتى عروس را ديد، فهميد که دخترى که او مىخواست نيست اما براى حفظ آبرو چيزى نگفت. |
|
روزى دخر نابينا يک سبد پر از سوسن و ياسمن بهدست پيرمرد داد و گفت: 'ايين سبد را به شهرى که قصر شاهزاده آنجاست ببر و در کوچه و خيابان بگرد و بگو: من سوسن و ياسمن مىفروشم - من نقره نمىخواهم، پول نمىخواهم - من سبد پر از گل را به يک چشم مىفروشم. |
|
پيرمرد به شهر شاهزاده آمد و آنچه را دختر يادش داده بود فرياد زد. خاله چشم راست دخترش را درآورد، به پيرمرد داد و سبد سوسن و ياسمن را گرفت تا با نشان دادن آن به شاهزاده که دايم از دختر مىپرسيد پس چرا سوسن و ياسمن از دهانت نمىريزد، شک او را برطرف کند. |
|
پيرمرد چشم را به دختر داد و او گذاشت در چشم خانهاش و بينائى يک چشم را پيدا کرد. |
|
عصر آن روز شاهزاده به خانه آمد، دختر طورى نشسته بود که فقط يک طرف صورتش که چشم بينا داشت، پيدا باشد. گفت: 'وقتى به شکار رفته بودى يک سبد پر از شکوفه از دهانم بيرون ريخت.' |
|
فرداى آن روز هم باز پيرمرد با سبدى پر از گل سوسن و ياسمن در اطراف قصر شاهزاده پيدا شد. اينبار هم خاله چشم چپ دخترش را درآورد و به پيرمرد داد و سبد گل را گرفت تا دخترش به شاهزاده نشان بدهد. |
|
وقتى چشم چپ دختر هم بينا شد از پيرمرد و خانوادهاش خداحافظ کرد. يک دست لباس پسرانه پوشيد و به طرف شهر شاهزاده حرکت کرد در آنجا زيردست باغبان شاهزاده مشغول بهکار شد. |
|
بعد از ظهر يک روز، وقتى همه در کاخ مشغول استراحت بودند. دختر لباسهاى پسرانه را درآورد، انگشترها را از دستش بيرون آورد و مشغول شنا شد. |
|
آشپزهاى باغ داشتند با هم حرف مىزدند که: 'اين پسرى که با باغبان کار مىکند چه اندام باريکى دارد!' شاهزاده حرف آشپزها را شنيد، خودش هم کنجکاو شد. بهسوى استخر رفت و طورى که دختر نفهمد يکى از انگشترهايش را برداشت. اين انگشترها خيلى شبيه انگشترى بود که به دختر قاطرچى داده بود. |
|
دختر از آب بيرون آمد، لباس پوشيد اما يکى از انگشترهايش نبود. اين ور را بگرد، آن ور را بگرد. نبود که نبود. دختر به گريه افتاد. در اين موقع شاهزاده از جائى که پنهان شده بود بيرون آمد و گفت: 'انگشتر شما پيش من است. اما مىخواهم بدانم شما کيستي؟' |
|
با صحبتهائى که دختر کرد. شاهزاده عروس واقعى خود را شناخت. خالهٔ حسود و دخترش را به شهرشان بازگرداند. جشن عروسى شاهزاده با دختر چهل شبانهروز ادامه داشت. |
|
- دخترى که از دهانش ياسمن و سوسن مىريخت |
- افسانههاى مردم عرب خوزستان - ص ۳۸ |
- يوسف عزيزى بنىطرف و سليمه فتوحي |
- نشر آنزان - چاپ اول ۱۳۵۷ |
(فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد پنجم (د)، على اشرف درويشيان، رضا خندان (مهابادي)). |