دختر نظرکرده
دختر نظرکرده
|
خواهر و برادرى با پدر و نامادرى خود زندگى مىکردند. نامادرى بچهها را دوست نداشت و مىخواست هر طور شده از دست آنها خلاص شود. روزى مقدارى گندم بود داد و توى جوال ريخت. بچهها بىخبر از همه جا گندمها را بردند و توى زمينشان کاشتند تا سبز شود. مدتى گذشت، اما گندمها نروئيد. |
|
پدر از اين موضوع خيلى ناراحت بود. نامادرى به او گفت: برو از امامزادهها بپرس چرا زمين ما سبز نمىشود؟ پدر راه افتاد طرف امامزاده، نامادرى خود را زودتر به اتاق امامزاده رساند آنجا نشست و در را بست. |
|
پدر آمد از امامزاده سؤال کرد. زن از توى اتاق داد زد: دخترت را روى گندم و پسرت را روى جو بکش. از اين بهبعد گندمزارت سبز مىشود. پدر ناراحت شد و به خانه برگشت. زن زودتر خود را به خانه رساند. از مرد پرسيد امامزاده چه گفت: مرد آنچه را شنيده بود، تعريف کرد. زن گفت: درست گفته اينطورى اقلاً، با سبز شدن زمينها، دو نفرمان زنده مىمانيم. مرد گفت: حالا که تقدير اين است بلند شو کمى حلوا درست کن تا بخورند و موقع مردن شکمشان سير باشد. نامادرى حلوا درست کرد و داد به خواهر و برادر. آنها بىخبر از همهجا، زير درخت خانه نشستند به حلوا خوردن. گنجشکى آمد روى درخت نشست، گفت: اگر يک خرده حلوا بهمن بدهيد خبرى به شما مىدهم. دختر قدرى حلوا به گنجشک داد. گنجشک گفت تا از آنجا فرار کنند، تا از کشته شدن نجات پيدا کنند. خواهر و برادر از خانه فرار کردند و رفتند. برادره تشنهاش شد، خواست از چالهاى آب بخورد. خواهرش گفت: اينجا چاله آب گرگ است، اگر بخورى گرگ مىشوي، برادر آب نخورد. رفتند تا به چاله آب مخصوص خرس، بعد به چاله آب شغال، چاله آب پلنگ رسيدند و خواهر نگذاشت برادرش آب بخورد. رسيدند به چاله آب آهو، برادر طاقتش را از دست داده بود از آنجا آب خورد و شد يک آهو. خواهر با آهو رفتند تا رسيدند به يک چشمه که آب زلالى داشت، خواهر آب خورد و بعد رفت روى شاخه درختى نشست. |
|
دو سه روز گذشت. روز سوم شاهزاده براى آب دادن به اسبش آمد سرچشمه، اما هر کارى کرد اسب آب نخورد. شاهزاده از کار اسب حيران بود. نگاهش افتاد به دختر که بالاى درخت بود. يک دل، نه صد دل عاشقش شد. هر چه به دختر اصرار کرد پائين بيايد، نيامد. شاهزاده به قصر رفت و از پيرزنى که در همسايگى قصرش زندگى مىکرد خواست که هر طور شده دختر را از درخت پائين بياورد. پيرزن آمد و هر کارى کرد که دختر پائين بيايد، نيامد. نااميد برگشت. شاهزاده رفت و برزنى را آورد تا درخت را قطع کند. تبرزن تا نزديکىهاى شب کار کرد. شب که شد رفت تا فردا بيايد و بقيه کار را انجام دهد. |
|
آهو آمد و وقتى ماجرا را فهميد جائىکه تبر زده شده بود ليسيد. درخت باز به حال اولش برگشت. انگار نه انگار که تبرى به آن خورده. فردا هم تبرزن کارش را ادامه داد، چهار پنج روز اين کار تکرار شد. دختر فهميد که شاهزاده خيلى او را مىخواهد. شاهزاده پاى درخت آمد و التماس کرد. بعد خواست از درخت بالا برود نتوانست. دختر کمند موهايش را پائين فرستاد، شاهزاده از آن گرفت و بالا رفت بعد انگشترى به دختر داد، دختر هم يک انگشتر به انگشت شاهزاده کرد و پذيرفت که با او عروسى کند. شاهزاده پائين آمد و دختر قول داد دو روز ديگر به قصر او برود. |
|
فردا سه دختر کولى سرچشمه آمدند، آهو فرار کرد. دخترها، عکس صورت دختر را در آب ديدند و هر کدام پنداشت که عکس خودش است. بر سر اين موضوع دعوايشان شد. دختر از بالاى درخت گفت: دعوا نکنيد عکس صورت من است. کولىها رفتند بهجز يکى از آنها. اين يکى آمد و از دختر خواست تا بگذارد پهلويش بنشيند. دختر کمند گيسويش را پائين فرستاد. دختر کولى بالا رفت. بعد آنقدر از زيبائى دختر حرف زد که او خوابش برد. دختر کولى انگشتر را از انگشت دختر درآورد و به انگشت خودش کرد. بعد دختر را از بالاى درخت هل داد پائين. دختر افتاد و رفت زير زمين و از جائىکه فرو رفته بود، يک شاخه گل روئيد. |
|
فرداى آن روز، شاهزاده آمد، ديد دختر سياه و موهايش کوتاه است. علت را پرسيد. دختر کولى گفت: از آفتاب اينطور شدم. شاهزاده دختر را از درخت پائين آورد. گل را ديد آنرا چيد تا به دختر کولى بدهد. کولى گفت: از اين گل بدم مىآيد. شاهزاده گل را به زمين انداخت. گل به يک کره اسب تبديل شد. شاهزاده از کره اسب خوشش آمد. آنرا هم همراه خودش به قصر برد. شاهزاده با دختر ازدواج کرد. سالى گذشت، دختر کولى آبستن شد و زائيد. اما بچه دائم مريض بود. او را پيش طبيب بردند. طبيب گفت: کره اسبى را بکشيد طورىکه يک قطره خونش به زمين نريزد، بعد خون کره اسب را بدهيد به بچه بخورد، سالم مىشود. |
|
شاهزاده با اينکه کره اسب را خيلى دوست داشت. ناچار او را کشت. يک قطره خون کره اسب بر زمين افتاد و درخت چنارى از آن روئيد. |
|
دختر با ديدن درخت، فهميد بايد رابطهاى بين درخت و کره اسب و گل سر چشمه و آن دختر زيبا باشد از شوهرش خواست تا چنار را ببرد و از چوبش براى بچه، گهواره بسازد. شاهزاده چنان کرد. همان شب گهواره بچه را فشار داد و کشت. مادر که بچه را مرده ديد از غيظش گهواره را در آتش انداخت. پيرزن همسايه براى بردن کپهاى آتش به آنجا آمد. سه چهار تکه از آتش چوب گهواره برداشته بود که چشمش به گلوبندى افتاد آنرا برداشت و به خانه برد و توى کيسه کوچکى بالاى تاقچه گذاشت. |
|
پيرزن هر صبح که از خانه بيرون مىرفت و برمىگشت مىديد خانهاش شسته و رفته شده، حتى جاجيم نيمه تمامش هم روزبهروز بيشتر بافته مىشود. روزى در جائى پنهان شد تا ببيند چه کسى اين کارها را برايش انجام مىدهد. ديد يک دختر زيبا از همان کيسه که گلوبند در آن بود بيرون آمد. مچ دست دختر را گرفت و گفت تو که هستي؟ دختر همه ماجرا را براى پيرزن تعريف کرد. پيرزن همان کسى بود که شاهزاده فرستاده بودش تا دختر را از درخت پائين بياورد. آن دو قرار شد با هم زندگى کنند. دختر وقتى دستش را به آب مىزد، از آبى که از دستش روى زمين مىچکيد علف مىروئيد. روزى جارچيان جا زدند هر که اسب لاغر شاهزاده را چاق کند انعام خوبى مىگيرد. دختر پيرزن را فرستاد تا اسب را بگيرد و بياورد. بعد از چند روز اسب با خوردن علفها، چاق شد. دختر به اسب ياد داد موقعى که شاهزاده آمد او را ببرد تا سه بار به او نگفته برو، نرود. شاهزاده آمد اسب را ببرد ديد اسب از جايش تکان نمىخورد. |
|
پيرزن، دختر را صدا کرد. دختر دستى به يال اسب کشيد و گفت: بلند شو برو از صاحبت چه خيرى ديدم که از تو ببينم. اسب از جايش بلند شد و وسط حياط نشست، در آنجا و در جلوى او هم دختر اين جمله را تکرار کرد. شاهزاده نگاهى به دختر کرد و ديد شبيه دخترى است که روى درخت چنار ديده بود. سوار بر اسب شد و رفت. روز بعد در يک سينى طلا چاقوئى گذاشت و براى پيرزن پيغام فرستاد که: يا با اين سينى طلا دختر را به من بده يا با اين چاقو مىکشمت. پيرزن قبول کرد و دو سه روز بعد، شاهزاده با دختر عروسى کرد. دختر تمام حکايت را براى و دو سه روز بعد، شاهزاده با دختر عروسى کرد. دختر تمام حکايت را براى شاهزاده تعريف کرد. شاهزاده عصبانى شد. زن بدجنس يعن يهمان دختر کولى را لاى لحافى پيچيد و آتش زد. بعد به جنگل رفت و آهو را آورد و پيش جادوگر برد. جادوگر طلسم آهو را شکست و آهو بهشکل اولش درآمد. آنها سالها بهخوبى و خوشى زندگى مىکردند. |
|
- دختر نظرکرده |
- افسانههاى ديار هميشه بهار - ص ۱۷۰ |
- گردآورنده: سيدحسين ميرکاظمي |
- انتشارات سروش - چاپ اول ۱۳۷۴ |
(فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد پنجم (د)، على اشرف درويشيان، رضا خندان (مهابادي)). |
آنروز .. تازه فهمیدم ..
در چه بلندایی آشیانه داشتم... وقتی از چشمهایت افتادم...
شنبه 20 آذر 1389 10:21 AM
تشکرات از این پست