دختر قدمطلا، شکوفه دهان
دختر قدمطلا، شکوفه دهان
|
در زمانهاى قديم، روزى حاکمى از يکى از دخترانش پرسيد: چهقدر مرا دوست داري؟ گفت به اندازهٔ يک پرتقال. از دختر وسطى سؤال را پرسيد. دختر گفت: به اندازهٔ يک کفه نمک! حاکم از جواب دخترش به خشم آمد. او را به عقد پسر فقيرى درآورد و از خود راند. دختر با شوهر فقيرش در دشت ترکمن صحرا به زندگى پرداخت. پس از مدتى باردار شد و به کمک سه پرى دخترى به دنيا آورد. هر کدام از پرىها دعائى در حق نوزاد کرد. يکى گفت: از قدمهايت طلا بريزد. ديگرى گفت: وقتى مىخندي، از دهانت شکوفه بريزد. سومى گفت: سفيدبخت شوي! بعد غيبشان زد. |
|
سالها گذشت، دختر هر وقت راه مىرفت از قدمهايش طلا مىريخت و وقتى مىخنديد از دهانش شکوفه مىباريد. وضعشان هم خوب شده بود. روزى پسر حاکمى براى شکار به آن حوالى آمده بود، دختر قدمطلا را ديد و پسنديد. به خواستگارىاش رفت و با او ازدواج کرد. موقعى که کاروان عروسى به سمت خانه داماد مىرفت، ساقدوش دختر که بدجنس بود او را به مستراح برد. چشمهايش را درآورد، لباسش را با لباس خود عوض کرد و آمد خودش جاى او نشست. کاروان بهراه افتاد و رفت. دختر قدمطلا، شکوفه دهان کورمال کورمال راه افتاد، تا اينکه زنى او را ديد و به خانهاش برد. چند روز بعد، دختر مقدارى طلا به زن داد، گفت برو شهر و جاربزن که اگر کسى چشم آدميزاد بدهد، طلا مىگيرد. زن رفت و همين کار را کرد. ساقدوش صداى زن را شنيد، چشمهاى دختر را آورد و به زن داد و طلاها را گرفت. زن چشمها را آورد و توى حداقهاش گذاشت. بعد از چند روز دختر بينا شد. |
|
پسر حاکم که مىديد از دهان زنش، شکوفه و از قدمهايش طلا نمىريزد به شک افتاده بود. براى اينکه از اين راز سر دربياورد باز رفت بهسوى دشت ترکمن صحرا و از قضا دختر شکوفهدهان را ديد و او را شناخت. آنجا بود که همه چيز را فهميد. دختر قدمطلا را به قصر آورد. موهاى ساقدوش را به دم اسب بست و اسب را تازاند. |
|
روزى دختر، پدريزرگش را به ميهمانى دعوت کرد. غذائى پخت و به توصيهٔ مادرش، روى غذاى پدربزرگش نمک نريخت. وقتى پدربزرگ، که حاکم شهر ديگرى بود، آمد و از غذا خورد، گفت: نمک ندارد و از بىنمکى بىمزه است. مادر قدمطلا و شکوفه دهان جلويش حاضر شد و گفت: پدر! حالا قدر نمک را مىشناسي؟ پس وقتى آن زمان من گفتم، تو را به اندازه نمک دوست دارم، حرف پسنديدهاى زده بودم. پدربزرگ دخترش را شناخت، او را در آغوش گرفت و خواست که دخترش او را ببخشد. |
|
قدمطلا، شکوفهدهان وقتى لبخند مادرش و آشتى او را با پدربزرگش ديد به شوهرش گفت: ديگر هيچى کم ندارم، سفيدبختم. |
|
- دختر قدمطلا، شکوفهدهان |
- افسانههاى مازندگان - ص ۱۰۱ |
- گردآورنده: سيدحسين ميرکاظمي |
- کتابهاى شکوفه - چاپ اول ۱۳۶۷ |
(فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد پنجم (د)، على اشرف درويشيان، رضا خندان (مهابادي)). |
آنروز .. تازه فهمیدم ..
در چه بلندایی آشیانه داشتم... وقتی از چشمهایت افتادم...
شنبه 20 آذر 1389 10:18 AM
تشکرات از این پست