دختر شهر چين
دختر شهر چين
|
يکى بود يکى نبود، غير از خدا هيچکس نبود - نون و پنير و پسه بود - خواجه نصير نشسته بود پيش درختهاى گل سرخى نشسته بود - تا مىکنى چاه بود - تا مىکنى راه بود - سفيديش ماس بود - درازيش کرباس بود. |
|
در زمان قديم پادشاهى بود يک پسر داشت. پسر پادشاه روزى به اذن شکار از شهر بيرون رفت تا به نهر آبى رسيد. ديد مقدارى گندم کنار نهر کپه است و مورچههاى فراوان آن طرف نهر به هواى دانهها اين طرف و آن طرف مىروند و نمىتوانند از آب عبور کنند و دانهها را ببرند. پسر پادشاه با شمشير درختى را قطع مىکند و روى نهر آب مىاندازد و مورچهها از روى درخت به کپه گندم مىرسند. پادشاه مورچهها به پسر پادشاه مىگويد: 'به عوض کمکى که به ما کردى چه مىخواهي؟' پسر پادشاه مىگويد: 'هر وقت لازم شد خبر مىکنم.' و به جنگل مىرود مىبيند شيرى به دام افتاده فورى شير را رها مىکند. شير مىگويد: 'به خاطر کمکى که به من کردى از من چه مىخواهي؟' پسر پادشاه مىگويد: 'هر وقت لازم شد خبر مىکنم.' و بهراه مىافتد. کبوترى را مىبيند که تيرى به بال او نشسته او را مىگيرد و تير را از تن او خارج مىکند. |
|
کبوتر مىگويد: 'از من چيزى بخواه.' پسر پادشاه مىگويد: 'هر وقت لازم شد خبر مىکنم.' تا به شهرى مىرسد مىبيند مردم شلوغ کردهاند و سر و صدا بهراه انداختهاند. مىپرسد: 'چه خبر است؟' يک نفر مىگويد: 'پادشاه اين شهر دخترى دارد بسيار خوشگل و مقبول که اعلام کرده هر کس سه معماى مراحل کند دخترم را به او مىدهم اما هر که رفته نتوانسته معما را حل کند و پادشاه او را کشته.' پسر پادشاه که اين حرف را مىشنود به قصر پادشاه آن شهر مىرود و ماجراى معما را در ميان مىگذارد. پادشاه مىگويد: 'حاضرى معماها را حل کني؟' مىگويد: 'بله.' پادشاه هزار من گندم و هزار من ارزن و هزار من جو را در هم مىريزد و به پسر مىگويد: 'از حالا تا صبح يعنى بيست و چهار ساعت مهلت دارى که اين سه رقم دانه را از هم جدا کني.' پسر پادشاه فورى پيش پادشاه موچهها مىرود و مطلب را مىگويد. |
|
پادشاه مورچهها که محبت پسر پادشاه يادش بود تمام مورچهها را جمع مىکند و آنها به طرف قصر پادشاه بهراه مىافتند از سر شب تا صبح تمام سه رقم دانه را از هم جدا مىکنند و کپه مىکنند. صبح که مىشود پادشاه مىبيند دانهها تمام جدا شده. تعجب مىکند. پسر پادشاه مىگويد: 'معمارى دومت را بگو.' مىگويد: 'شيرى دارم درنده اگر کسى شير آورد که از شير من زورش شد معما حل شده.' پسر پادشاه فورى پيش همان شيرى که آزادش کرده بود مىرود و قصه را مىگويد. شير همراه او به قصر پادشاه مىشود و فورى شير پادشاه را بلند مىکند و به زمين مىکوبد. پادشاه مىبيند اينبار هم بازنده شد. |
|
شاهزاده مىگويد: 'معمارى سومت را بگو.' پادشاه دانه قيمتى گردى را به زمين مىگذارد مىگويد: 'طورى اين دانه را بشکن که دو نيم شود و به اندازهٔ موئى کم و زياد نشود.' پسر پادشه فورى پيش کبوتر مىرود و ماجرا را مىگويد. کبوتر مىگويد: 'دختر پادشاه انگشتر را برايت مىآورم.' بعد به قصر دختر مىرود و مىبيند دختر خوابيده، پسر وارد قصر مىشود و دانه را از پادشاه مىگيرد. همينکه نگين را به او (آن) مىمالند دانهٔ قيمتى دو قسمت مىشود. پادشاه که مىدانسته دانه را به غير از نگين دخترش چيز ديگرى نمىتواند دو تکه کند کسى را دنبال دخترش مىفرستد. از اين طرف هم پسر پادشاه فورى انگشتر را به کبوتر مىدهد تا بهجاى خودش ببرد. دختر پادشاه موقعى که مىآيد پادشاه مىبيند انگشتر دختر به دستش هست متحير مىشود اما چون پسر پادشاه سه معما را حل کرده بود دختر را عقد مىکند و به او مىدهد و فرمان مىدهد که شهر را آين ببندند و هفت شبانهروز عروسى بگيرند و کوس و کرنا بزنند. بعد از عروسي، پسر پادشاه زنش را برمىدارد و با عزت و حرمت تمام به وطنش برمىگردد. مثل ما خاش بى - دسته گل جاش بي |
|
- دختر شهر چين (روايت اول) |
- گل به صنوبر چه کرد؟ جلد اول بخش دوم ص ۱۹۳ |
- ابوالقاسم انجوى شيرازي |
- انتشارات اميرکبير - چاپ دوم ۱۳۵۹ |
(فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد پنجم (د)، على اشرف درويشيان، رضا خندان (مهابادي)). |
آنروز .. تازه فهمیدم ..
در چه بلندایی آشیانه داشتم... وقتی از چشمهایت افتادم...
شنبه 20 آذر 1389 10:16 AM
تشکرات از این پست