دختر خوشبخت
دختر خوشبخت
|
دخترى بود مادر نداشت زن پدرى داشت. که با او بدرفتارى مىکرد. هر روز سبدى به او مىداد و او را به صحرا مىفرستاد و مىگفت: برو چوب و خار و سوخت تهيه کن تا نان بپزيم و بخوريم. دختر هر چه گشت سوخت مناسب نيافت و سبد پر نشد. کنار آبى نشست و گريه کرد ديد ماهىاى به شکل انسان از آب درآمد و به او گفت: دختر چرا گريه مىکني؟ دختر جريان را گفت. ماهى گفت هفت صلوات بفرست و دستت را به من بده. دختر هفت صلوات فرستاد و وارد آب شد. ماهى او را به زير آب برد و او را خوب حمام کرد. لباسش را شست و غذا به او داد و به او گفت: هر روز اينجا بيا من کمکت مىکنم و به او گفت: هفت صلوات بفرست. تا فرستاد، ديد کنار آب است. سبدش هم پر از سوخت است. سبد را گرفت و به خانه رفت. زن پدرش به او گفت: چه شده؟ حمام کردهاي؟ لباست تميز است. دختر گفت: کنار آب رفتهام و لباسهايم را شستم و حمام کردم و آمدم. مدتى بدين منوال گذشت تا روزى به خواستگارى دختر آمدند و دختر ازدواج کرد. |
|
همان روز عروسى به کنار آب رفت و صدا زد: 'مم موهي' (مادر ماهي) ماهى از آب بيرون آمد و به او گفت: امروز روز عروسىام است و مىخواهم از تو خداحافظى کنم. به من بگو چکار کنم. مرا راهنمائى کن. |
|
ماهى گفت: به خانه شوهرت که رفتى نامادرىات برايت نقشه کشيده است. عدسى درست کرده است که مسموم است و مىخواهد تو در خانه شوهرت هنگام خواب نتوانى خودت را نگهدارى و جايت را... کنى تا تو را بيرون کنند. اما تو هيچ در فکر نباش، هر جا که اختيارت از دست برود، آن طلا مىشود. بالأخره دختر عروسى کرد و به خانه شوهر رفت و شب هنگام، بر روى رختخواب و جيبهاى مرد اختيار از کف داد. مرد دست در جيب کرد. ديد پر از طلاست. به روى رختخواب نگاه کرد، ديد پر از طلاست و... |
|
همه خوشحال شدند و مرد ثروتمند شد. وقتى نامادرى جريان را فهميد، بسيار ناراحت شد. سپس تصميم گرفت براى دختر خودش هم اين کار را تکرار کند. دختر را شوهر داد و شب برايش آب عدسى درست کرد و به او داد سير بخورد. شب عروسى دختر در رختخواب و داخل جيبهاى شوهر اختيار از کف داد. صبح که شوهرش بلند شد، ديد همه جا آلوده است. زن را طلاق داد و قسمتى از زبانش را بريد و به خانه خودش فرستاد. دختر درب خانه را که زد مادرش گفت: کيست مزاحم شده؟ داريم مرغ عروس را پاک مىکنيم و پيش خودش خوشحال بود و منتظر خبر ثروتمند شدن دخترش بود. |
|
دختر جواب داد: |
|
منم منم بى |
|
Manm manm bei |
مرم مى لام بى |
|
marom mi lam bi |
|
|
يعنى: |
منم منم عروس |
|
مهريهام در دستم است |
|
|
دختر جريان را به مادرش گفت مادر بسيار ناراحت شد و گفت: 'اُو عدس يکته بس' . |
|
اگر آب عدس است فقط يکبار بس است. |
|
Ow adasa yekata basa |
|
|
- دختر خوشبخت |
- قصههاى مردم خوزستان، ص ۸۵ |
- گردآورى: پرويز طلائيانپور |
- راوى: هيل گل حسننژاد، ۷۵ ساله، دزفول |
- سازمان ميراث فرهنگى کشور، پژوهشکده مردمشناسي، سازمان چاپ و انتشارات وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي، چاپ اول، ۱۳۸۰ |
آنروز .. تازه فهمیدم ..
در چه بلندایی آشیانه داشتم... وقتی از چشمهایت افتادم...
شنبه 20 آذر 1389 10:14 AM
تشکرات از این پست