دختر تاجر و پسر پادشاه
دختر تاجر و پسر پادشاه
|
تاجرى بود دخترى داشت مثل پنجهٔ آفتاب. تاجر براى اينکه دخترش معرفت بياموزد، معلم سرخانهاى هم برايش گرفته بود. و از قضا گلوى معلم پيش دختر بدجورى گير کرده بود، اما بروز نمىداد. گذشت تا سفر حج تاجر پيش آمد. دم رفتن تاجر دخترش را به دست معلم سپرد و گفت: 'جان تو و جان اين دختر يکىيکانه من.' بعد راهى شد. دختر ماند و معلم سرخانه. |
|
روزى معلم به دختر گفت: 'امشب، شام را مهمان من باشيد.' دختر که از رفتارهاى معلم شصتش خبردار شده بود و بوهاى ناجورى به دماغش خورده بود، خواست امتناع کند. اما بهانهاى نيافت و ناچار قبول کرد. شب به خانهٔ معلم رفت و هنگام صرف غذا دختر به بهانهٔ دست يافته بود، پاى او را به يک سر طنابى بست و سر ديگرش را در دست گرفت تا اگر دختر خواست فرار کند او بفهمد، بعد گفت: 'حالا برو.' دختر از اتاق که بيرون رفت، طناب را از پايش باز کرد، به آفتابه بست و خودش را از روى ديوار توى کوچه انداخت و در رفت. رفت و رفت تا در بيابان به چوپانى رسيد، پول زيادى به چوپان داد تا او راضى شد سگش را بکشد و پوست آنرا به دختر بدهد. دختر پوست سگ را بر خود کشيد و شد يک سگ درست و حسابي! رفت تا به شهرى رسيد. |
|
در شهر جلو خانهٔ پيرزنى ايستاد. پيرزن از سگ خوشش آمد و او را به داخل خانه برد. چند روزى گذشت. يک روز که پيرزن داشت سرش را مىشست، سگ گفت: 'بىبي، بىبي، شير بده، شونه بده، ت پتپتى شونه کنو.(بىبي، بىبي، شير بده، شانه بده، تا موها را شانه کنم. توضيح، در زابل زنها معمولاً سرشان را با شير مىشويند.)' پيرزن بار اول منظور سگ را نهفميد، وقتى سگ دوباره حرفش را تکرار کرد. پيرزن شانه و يک کاسه شير به او داد. سگ شانه و کاسه شير را برداشت و از خانه بيرون رفت. از آن بهبعد هر وقت پيرزن سرش را مىشست، سگ همان حرف را مىزد. تا اينکه روزى پسر پادشاه از آنجا مىگذشت حرفهاى سگ و پيرزن را شنيد، کنجکاو شد. گوشهاى پنهان شد. ديد سگ شانه و کاسه شير بهدست از در خانه بيرون آمد. دنبال سگ راه افتاد. سگ رفت توى يک باغ دور و بر خود را نگاه کرد، بعد دست انداخت روى پوست سرش و آنرا کشيد، از توى پوست يک دختر زيبا بيرون آمد، مثل اينکه ماه از آسمان به زمين آمده باشد! دختر خودش را شست و باز پوست را به سر کشيد و شد سگ. پسر پادشاه يک دل نه صد دل نه هزار دل عاشق دختر شد. روز بعد به خانهٔ پيرزن رفت هزار اشرفى به او داد سگ را خريد و به قصر برد و به مادرش گفت: 'من مىخواهم با اين سگ عروسى کنم!' زن پادشاه از تعجب کم مانده بود شاخ در بياورد، اما وقتى هر چه پسر را دلالت کرد، کارساز نشد، گوشهٔ قصر يک اتاق به او داد و گفت: 'خوب برو با سگت عروسى کن!' |
|
شب پسر پادشاه سگ را به اتاق برد و به او گفت: 'زود باش پوستت را درآر.' سگ عوعو کرد. پسر گفت: 'من همه چيز را مىدانم، فلان باغ رفتي، خودت را شستى ...' دختر که ديد رازش برملا شده، پوست را از تنش درآورد و تا صبح مشغول گفتگو شدند. |
|
صبح، زن پادشاه کنيز مخصوصش را فرستاد سراغ پسر که خبرى از او بياورد. کنيز رفت از سوراخ در نگاه کرد ديد يک دختر مثل ماه کنار پسر نشسته. دويد آمد پيش مادر پسر که: 'بىبي، بىبي، تو بىبى نه، او بىبي(بىبي، بىبي، تو بىبى نيستى او بىبى هست.)' زن پادشاه از حرفهاى کنيز چيزى نفهميد، خودش رفت ببيند چه خبر است، وقتى پسرش را کنار دختر به آن زيبائى ديد خيلى خوشحال شد. همان روز بساط عروسى را راه انداختند. |
|
پادشاه پسر ديگرى هم داشت که وقتى شنيد برادرش با سگ عروسى کرده و سگه دختر شده، او هم رفت يک سگ گندهٔ پرزو خريد و گفت: 'من هم مىخواهم با اين سگ عروسى کنم.' |
|
هر چه نصيحتش کردند نشيند. سگ را به اتاقش برد. اما هر چه سگ گفت: 'پوستت را دربيار.' سگ پارس کرد و عاقبت هر پريد، پسر را تکهتکه کرد. |
|
- دختر تاجر و پسر پادشاه |
- گل به صنوبر چه کرد؟ جلد اول - بخش اول - ص ۷۹ |
- ابوالقاسم انجوى شيرازي |
- انتشارات اميرکبير - چاپ دوم ۱۳۵۷ |
(فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد پنجم (د)، على اشرف درويشيان، رضا خندان (مهابادي)). |
آنروز .. تازه فهمیدم ..
در چه بلندایی آشیانه داشتم... وقتی از چشمهایت افتادم...
شنبه 20 آذر 1389 10:10 AM
تشکرات از این پست