هرچی پدرم بهم میگفتن با چادر قشنگ میشی ، باوقار میشی، انگار بدتر لج می کردم. اصلا دیگه دلم نمی خواست هیچ جا سرش کنم...
نمیدونم چی شده بود که اصلا حرفای آدمای خوبی که خدا سر راهم قرار می داد رو نمی شنیدم...
من الان 22 سالمه و سه سال و نیمه که چادری شدم البته قبل از اونم سرم میکردم اما خیلی مصمم نبودم متاسفانه...چادرم رو مدیون امام حسین علیه السلام هستم و البته خواهر بزگوارشون..
وقتی کتاب آفتاب در حجاب استاد مهدی شجاعی رو خوندم، خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم. چون فهمیدم ایشون تو ماجرای کربلا چقدر سختی کشیدن اما حجابشون رو حتی تو بدترین لحظه کنار نذاشتن. اما من کجا بودم ؟ تو چه دنیایی بودم؟ خیلی افسوس خوردم که انقدر دنیام کوچیک و بیهوده بوده
بالاخره یک روز تصمیم گرفتم، توکل کردم. دلو زدم به دریا... فهمیدم سالها سردر گم بودم... فهمیدم راه من اینه...راه درست اینه.... راهمو پیدا کرده بودم... خوشحال بودم که توان شروع کردنشو دارم...
اما....
دیگه پدرم نبود که ببینه دخترش چقدر با چادر قشنگ شده...نبود که ببینه چقدر دلم میخواستش...دلم میخواست بهم افتخار کنه...دلم میخواست بود تا با این کار میتونستم خیلی خوشحالش کنم...اگه بود بهش میگفتم باباجونی اون موقع نوجوون بودم بچه بودم غرور داشتم قصدم این نبود که خدای نکرده دل مهربونتو که خیر منو می خواست، بشکنم...
خدا کنه منو ببینه و بهم افتخار کنه...
بابای مهربونم خیلی دوستت دارم