0

در قتلگاه فکه تکانده شدم

 
maarej
maarej
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1389 
تعداد پست ها : 1832
محل سکونت : خراسان رضوی

در قتلگاه فکه تکانده شدم

نمی دانم تغییر عقیده ام چقدر گفتنی باشه...
من در خانواده ای به دنیا اومدم که مذهبی است اما پدرم ابدا انسان سخت گیری نبوده و نیست.
از بچگی بین همه کتابهای خوب پدرم کتابهای متفاوتی را هم که وجود داشتند می دیدم و به خاطر شرایط سن ده دوازده سالگی و روحیات خاص دوران بلوغم آن هم در اوج دوران اصلاحات، جذب این کتابها شدم و مطالعه کردم البته پدرم می گفت که این کتابها رو تایید نمی کنم اما مانع مطالعه من نمیشد.
اما چادر، من چادر را دوست داشتم و وقتی تشویق مدرسه و خانواده را می دیدم اشتیاقم برای چادر سر کردن بیشتر و بیشتر می شد
دبستانی که در آن درس می خوندم روزهایی مثل روز دانش آموز ، روز زن ، دهه فجر بدون هیچ اعلام قبلی سر صف اعلام م یکردند: هر کسی امروز با چادر به مدرسه اومده بره از کلاس چادرش رو سر کنه و بیاد اینجا بعد وقتی جلو همه دوستان و هم کلاسی هایمان ازمون تعریف می کردن و جایزه می دادن کلی ذوق می کردم.
وقتی هم که نه ساله شدم به جای جشن تولد های معمول که کلی رقص و پایکوبی داشت روزی که دقیقا به سال قمری مکلف می شدم و روز میلاد امیر المومنین هم بود پدر و مادرم گفتن روزه کامل بگیرم و نزدیک افطار دیدم که دوستانم را به افطار دعوت کردن و نماز جماعت برگزار شد و بعد هم به جای جشن تولد نه سالگی جشن تکلیف گرفتن که هنوز طعم شیرینش را حس می کنم.
مسلما وقتی یک دختر بچه این سنی را اینقدر به کاری تشویق شود نه تنها مرتب چادر سر کردن را قبول می کند بلکه به آن علاقه مند هم می شود هرچند آن موقع معنای دقیق چادر را نداند.
بعد وارد مدرسه راهنمایی شدم که چادر در آن اجباری بود اما برای منی که چادری بودم خیلی این گزینه تفاوتی نداشت چون من با چادر به مدرسه می رفتم . اما این مدرسه علاوه بر قوانین خاصش سخت گیری های غیر منطقی بسیاری داشت تا جایی که الان فکر میکنم مدیرش یه جورایی عقده ای بود مثلا می گفت بعد از تعطیلات عید که به مدرسه اومدید حق ندارید برای دوستتون تعریف کنید کجا رفتید و چه کار کردید . حالا مثلا یه دختر دوازده سیزده ساله چرا باید از چنین کاری منع شود خدا خودش می داند . و ما هم انقدر  از این شخص می ترسیدیم که همه این قانون ها را بی کم و کاست رعایت می کردیم.
سال اول دبیرستان هم در این گروه از مدارس خاص بر من گذشت و وارد هنرستان شدم و بعد زمانی که هنوز هجده سالم نشده بود وارد دانشگاه شدم . آن هم دانشگاه آزاد و دوستانم با اینکه سالم ترین بچه های کلاس بودند -البته آن روزها من فکر می کردم سالم هستند - به سادگی می گفتن که دیشب با فلانی و فلانی بودیم و مشروب خوردیم. از آن طرف به خاطر دور بودن دانشگاه از شهر و تازه تاسیس بودن دانشگاه و خطرناک بودن راه ما مسیر را با همکلاسی های پسرمان می رفتیم و برمی گشتیم . البته ناگفته نماند خانواده ها همه اطلاع داشتن و هر لحظه از حال اوضاع ما خبر می گرفتن . با هر فراز و نشیبی بود این دو سال کاردانی گذشت و خدا هم خیلی خیلی خیلی به من و خانواده ام رحم کرد.
دو سال طول کشید تا دوباره وارد دانشگاه شوم و در مقطع کارشناسی درس بخوانم . دوسالی که یک سال آن سال هشتاد و هشت بود . سالی که همه ما تا آخر عمر همه حوادثی که بهمان گذشت را فراموش نخواهیم کرد. من هم هزاران بار بین دوراهی ماندم ارزش هایی که با اشک امام حسین و شیر مادرم و فرهنگ خانواده در جان و دل من نهادینه شده بود، لحظاتی که با دوستان جور و واجور تجربه کرده بودم، کتابهای مختلفی که خوانده بودم و ارزش های متضاد آنها و فضای غبارآلود روزهای فتنه مرا به شدت آشفته کرده بود تا جایی که همه روزهای دهه محرم هشتاد و هشت فقط از امام حسین می خواستم برای منی که قدرت تشخیص ندارم پرده از واقعیت بردارد .
روز عاشورا ما در حسینیه ای حوالی خیابان هاشمی و میدان آزادی بودیم و غروب عاشورا هشتاد و هشت با همه غم عظیمی که در دلم بود خوشحال بودم که حالا می توانم بدون هیچ تردیدی با عقاید سیاسی ام کنار بیایم.
وارد دانشگاه شدم مهرماه هشتاد و نه، اما فضای دانشگاه آلوده بود و من جدا از عقاید سیاسی ام هنوز کاملا با خودم کنار نیامده بودم تا جایی که احساس می کردم با وجود چادرم از جامعه کنار زده می شوم زمستان هشتاد و نه با خودم به این نتیجه رسیده بودم تا زمینه را برای اطرافیانم آماده کنم که دیگر چادر سر نکنم!
راهیان نور هشتاد و نه هم از راه رسید. من عاشق مسافرت هستم. و چندین سال بود دوست داشتم به این سفر بروم و نمی شد یعنی شهدا دعوتم نمی کردند. با اینکه کلی با دوستانم صحبت کردم اما هیچ کس راضی نشد همراهی ام کند . انقدر اشتیاق داشتم که تنها راهی شدم ، خودم را برای یک سفر تبلیغاتی آماده کرده بودم اما اینجوریا هم نبود یعنی فرصت کافی برای تفکر داشتم .
من دانشجو شهر قزوین هستم صبح روز سفر با سرویس به دانشگاه رفتم که کلاسها تق و لق بود تا ساعت دو توی دانشگاه بودم و بعد رفتم شازده حسین ساعت ده شب قرار بود از آنجا حرکت کنیم . چون کلی وسیله همراهم بود خجالت می کشیدم برم داخل رستورانی چیزی بخورم. از ساعت دو تا ده شب داخل امامزاده نشسته بودم تا اینکه بعد از نماز مغرب یه خانمی لقمه سفره حضرت رقیه آورد و پخش کرد .
با دیدن اون لقمه نان نذری من گرسنه اولین تکانم را خوردم.از بچگی بابا برام ماجرای حضرت رقیه می گفت و عشق بی بی با خون و گوشت و استخوانم آمیخته شده بود. حالا که قرار بود اولین توشه سفرم را از خانم بگیرم بهم الهام شد خبری در راه است . ناگفته نماند من تا اون روز هم درست و حسابی نماز نمی خوندم یعنی یه هفته می خوندم سه ماه نمی خوندم و اون نماز جماعت حسابی به من چسبید.
ساعت ده شب با شهدای مزار شهدای قزوین خداحافظی کردیم و راه افتادیم فردایش ناهار و نماز ظهر دوکوهه بودیم و بعد به شرهانی رفتیم و دوباره برگشتیم دو کوهه . فرداصبح به سمت فکه حرکت کردیم. توی راه یه خانم علمشاهی نامی همراهمون شد به عنوان راوی . واقعا ایشون بر گردن من حق داره. وقتی ماجرای قتلگاه فکه را برای ما گفت من که با روضه بزرگ شده بودم داشتم از شدت گریه می لرزیدم. آن چنان که همون لحظه برادرم زنگ زد نتونستم صحبت کنم.
همتون راهیان نور رفتید و گفتنی نیست احساساتی که آدم در این سفر تجربه می کنه. من در قتلگاه فکه تکانده شدم و خیلی چیزها از من ریخت و خیلی چیزهای دیگر بر من بارید .
از راهیان نور برگشتم و تا خرداد ماه هر شب خواب جنوب را می دیدم. نمازم هم دیگر قضا نشد . بسته فرهنگی راهیان نور یکی از گرانبها ترین هدایایی بود که من در طول عمرم گرفتم . یکی از محتویات این بسته کتاب ققنوس فاتح بود . با خواندن این کتاب خیلی از ارزشها برایم ارزشمند تر شد .
یه روز که در حال وبگردی بودم وارد سایت مسجد دانشگاه تهران شدم تصادفا روزهای ثبت نام اعتکاف بود و ثبت نام کردم. اسمم جز رزروها دراومد کلی غصه خوردم . وسط امتحانا بود داشتم درس می خوندم تا نیمه شب. وقتی موقع خواب گوشیمو نگاه کردم از مسجد دانشگاه پیامک اومده بود که اگر می خواهید در اعتکاف شرکت کنید فردا به مسجد بیاید...
من تاصبح از شادی خوابم نبرد و صبح پرواز کنان خودمو رسوندم اونجا و کارت گرفتم حالا همه چیزهایی که برای من مثل خواب و معجزه بود بگذرد. مثلا هیچ دانشجویی پیدا نکردم که از دانشگاهی غیر از دانشگاه تهران بوده باشد و این یعنی نگاهی فراتر از نگاه دنیایی ما به من شده بود و سعی کردم قدر آن را بدانم و از این فرصت استفاده کنم.
دوستیهایی هم که در راهیان نور برایم به وجود آمد خیلی خیلی برایم عزیز است. من وارد جمع بچه های بسیج شدم . همان بچه هایی که فکر می کردم مغزشان خشک شده است. و به همه چیزشان می خندیدم الان بنده همه آنها هستم چون خیلی چیزها از آنها آموخته ام و مولایم فرمود هر کس چیزی به من بیاموزد من بنده اویم.
دوره هایی که با بچه های بسیج گدراندم خیلی خوب بود. نگاه من نگاه احساسی به اعتقاداتم بود ولی این دوره ها به من نگاه عقلانی داد. کتابهای آیت الله مصباح و شهید مطهری رو خوندم . برای اصول و فروع دین دلایل عقلی و منطقی پیدا کردم و بیشتر عاشق اسلام شدم . برای من که روزی در نوجوانی دوست داشتم فمنیست باشم و هیچ گاه ازدواج نکنم حالا برای شناساندن پوچی فمنیست تبلیغ می کنم و برای حجاب تبلیغ می کنم و مدافع حقوق اسلامی زنان هستم و می خواهم با اینکه مهندسی سخت افزار خوندم در مقظع کارشناسی  ارشد مطالعات زنان بخونم...
اطرافیانم تا زمانی که با آنها وارد بحث نشوم تغییراتم را نمی فهمند برای همین یه موقع هایی شوکه می شوند و منو راهنمایی می کنند که: جو گیر نشوم و دوره ها می گذرند .اما من به این گفته ها لبخند می زنم و می دانم این افکار و عقاید و این عشق پایه هایی چنان قوی دارد که هیچ گاه از روح من جدا نخواهد شد.
حالا پدرم به من می گوید این روزهای تو را من سالهای قبل تجربه کردم سعی نکن همه آنچه یادگرفته ای یک روزه به دیگران بیاموزی اگر با همه خوب رفتار کنی و از در محبت وارد شوی ناخودآگاه همه جذب مرام و مسلک تو می شوند. و زمانی که تشنه شدند راهی را که رفته ای به آنها نشان بده.
آرامش امروز من بعد از لطف خدا و نگاه اهل بیت مدیون پدرم هستم که هیچ گاه هیچ چیز  را بر من اجبار نکرد و در عین حال کنترل نامحسوسش را از من بر نداشت

چهارشنبه 28 اسفند 1392  11:11 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها