دختر پالاندوز
|
پادشاهى بود، دخترى زيبا داشت. پادشاه به دخترش خيلى علاقهمند بود، براى همين هميشه سعى مىکرد او را راضى و خشنود نگه دارد. روزى دختر از پدرش خواست تا در کنار قصر چهل دزد يک قصر برايش بسازد. پادشاه گفت: 'چهل دزد آدمهاى خطرناکى هستند ممکن است به تو آسيبى برسانند.' دختر گفت: 'من نقشهاى دارم که آنها نتوانند مرا بشناسند.' به دستور پادشاه قصرى کنار قصر چهل دزد ساختند. وقتى کار ساختن قصر تمام شد، دختر پادشاه به پدرش گفت: 'دستور بدهيد نقاشان از صورت من چند تصوير بکشند و اين تصويرها را بدهيد در همه جاى مملکت بگردانند، و از ميان دختران اعيان و اشراف هر دخترى شبيه من بود و به اينجا بياورند. وقتى تعداد دختران به چهل نفر رسيدند با آنها به قصر مىروم و در ميان چهل و يک دختر شبيه هم چهل دزد نمىتوانند مرا بشناسند. |
|
پادشاه نقشهٔ دخترش را پسنديد و آن کرد که دختر گفته بود. مأمورها تصوير بهدست گشتند و گشتند و توانستند سى و نه نفر از دختران اعيان و اشراف که همقد و همشکل دختر پادشاه بودند حاضر کنند. اما هر چه جستجو کردند نفر چهلم را نتوانستند پيدا کنند. دختر پادشاه به آنها گفت: 'اگر نفر چهلم از ميان اعيان و اشراف هم نبود مهم نيست فقط شبيه من باشد کافى است.' فراشان راه افتادند ميان کوچه و بازار تا اينکه يکى از آنها چشمش افتاد به يک دکان پالاندوز و دخترى در آنجا ديد که با تصوير شاهزاده خانم مو نمىزد. دختر آنقدر قشنگ بود که 'آدم دلش مىخواست نخورد و ننوشد، فقط شيفتهٔ جمال و خط و خال او شود.' وقتى فراش ماجرا را براى دختر پالاندوز تعريف کرد. دختر گفت: 'من حرفى ندارم. اما پدرم بايد رضايت بدهد.' وقتى پالاندوز به دکان آمد دختر ماجرا را برايش تعريف کرد. پالاندوز هم رضايت داد و دختر بههمراه فراش به قصر پادشاه رفت. |
|
روزى که دخترها مىخواستند به قصر دختر پادشاه بروند، شاهزاده خانم به آنها گفت: 'در کنار قصر ما، چهل دزد زندگى مىکنن که بسيار بىرحم هستند. هيچکدام از شما حق نداريد بدون اجازهٔ من پايتان را از قصر بيرون بگذاريد.' دخترها وارد قصر شدند و روز و روزگار را به خوشى و شادمانى مىگذراندند. |
|
مدتى گذشت. دختر پالاندوز که خيلى کنجکاو بود، رفته بود تو فکر که: 'هر طور شده بايد سر از کار اين دزدها دربياورم. مگر آنها چه جور آدمهائى هستند که شاهزاده خانم اين همه از آنها مىترسد؟' |
|
يک روز صبح زود دختر پالاندوز از خواب بيدار شد، لباسش را پوشيد کليد در قصر را برداشت و آهسته جورى که دخترهاى ديگر را بيدار نکند، به بالاى بام قصر رفت و از آنجا مشغول تماشاى قصر چهل دزد شد. قصر آنقدر مجلل و زيبا بود که قصر دختر پادشاه در برابر آن جلوهاى نداشت. دختر پالاندوز وقتى مىخواست برگردد چشمش افتاد به پيرمردى که داشت از چاه قصر چهل دزد آب مىکشيد. گفت: 'سلام عموجان! اجازده مىدهى بيايم به حياطتان؟' پيرمرد نگاه کرد ديد دخترى مثل پنجه آفتاب لب بام نشسته. گفت: 'لبته، بفرمائيد.' بعد رفت و نردبان آورد. دختر از نردبان پائين آمد، وارد حياط قصر شد و از پيرمرد پرسيد: 'اينجا خانهٔ کيست؟' پيرمرد گفت: 'اينجا قصر چهل دزد است. چهل تا دزد با رئيسشان چهل دزدباشى اينجا زندگى مىکنند.' دختر پالاندوز پيرمرد را به حرف کشيد و دانست که دزدها آفتاب نزده بيرون مىروند و قافلهها و کاروانها را غارت مىکنند و شبها با اموال دزدى به قصر برمىگردند. از هيچکس هم نمىترسند. |
|
پيرمرد هم نوکر آنها است و برايشان غذا درست مىکند. دختر اتاقهاى قصر را ديد. هر اتاقى مخصوص يک چيز بود. يک اتاق مخصوص طلا و نقره، يکى مخصوص جواهرات، يکى مخصوص پارچههاى گرانقيمت. پيرمرد از دختر پرسيد: 'نگفتى تو کى هستي!' دختر گفت: 'بعداً برايتان مىگويم.' پيرمرد رفت که از چاه آب بکشد.چند سطلى آب بيرون کشيد. دختر پالاندوز گفت: 'شما خسته شددي، اجازه بدهيد من کمکتان کنم.' بعد سطل را گرفت و به چاه انداخت. موقعى که مىخواست سطل را بالا بکد، طناب را ول کرد، سطل توى چاه افتاد و از طناب جدا شد. گفت: 'اى واى سطل توى چاه افتاد، اجازه بدهيد بروم و آنرا بياورم.' پيرمرد گفت: 'نه، کار تو نيست. طناب را به کمر من ببند. خودم مىروم و سطل را مىآورم.' دختر پالاندوز طناب را دور کمر پيرمرد بست. پيرمرد وارد چاه شد وقتى به ته چاه رسيد، دختر پالاندوز طناب را انداخت توى چاه. خودش هم رفت يک سينى برداشت و آنرا از طلا و نقره و جواهر و پارچه پر کرد و به قصر خودشان برگشت. دخترها هنوز از خواب بيدار نشده بودند. |
|
وقتى دختر پادشاه از خواب بلند شد. دختر پالاندوز سينى را پيش او برد و گفت: 'اينها هديههائى است که عمويم برايم فرستاده.' دختر پادشاه تعجب کرد و پيش خود گفت: 'دختر پالاندوزباشى و برايت طلا و جواهر بفرستند؟!' |
|
غروب که شد دختر پالاندوز رفت روى بام قصر تا سر و گوشى آب بدهد. ديد دزدها آمدهاند و دربهدر دنبال پيرمرد مىگردند. عاقبت او را توى چاه پيدا کردند و بالا کشيدنش. پيرمرد اصل ماجرا را به آنها نگفت. |
|
صبح روز بعد، وقتى دخترها هنوز خواب بودند، دختر پالاندوز کليد در قصر را برداشت و به پشتبام رفت. ديد پيرمرد مشغول جارو زدن حياط است. گفت: 'سلام عموجان! ديروز صدائى شنيدم، ترسيدم چهل دزد باشند اين بود که شما را ته چاه ول کردم و رفتم. روم سياه!' پيرمرد گفت: 'من که طوريم نشده!' دختر گفت: 'اجازه مىدهى بيايم پائين؟' پيرمرد گفت: 'البته دخترم.' بعد هم نردبان گذاشت و دختر پائين آمد و بههمراه پيرمرد مشغول تماشاى اتاقهاى قصر شدند. به اتاق مخصوص چهارميخ رسيدند. دختر گفت: 'اين ديگر چيست؟' پيرمرد گفت: 'چهارميخ است. چهل دزدباشى اربابها و ثروتمندان دستگير شده را به اينجا مىآورد، و دست و پايشان را به چهارميخ مىبندد تا جاى پولهايشان را بگويند.' بعد براى اينکه طرز کار آنرا به دختر نشان بدهد خودش رفت روى چهار ميخ. دختر هم دست و پاى او را با طناب بست و محکم کرد. يک سينى از چيزهاى قيمتى برداشت و به قصر شاهزاده خانم برگشت. وقتى دخترها بيدار شدند. دختر پالاندوز سينى را به دختر پادشاه نشان داد و گفت که عمهاش هديه فرستاده است. |
|
عصر آن روز باز دختر پالاندوز رفت و سر و گوشى آب بدهد. از سوراخ قصر چهل دزد صدايشان را شنيد که پيرمرد را روى چهارميخ پيدا کرده بودند. پيرمرد باز هم ماجرا را به دزدها نگفت و دختر پالاندوز با خيال راحت به قصر برگشت. |
|
صبح روز بعد، باز دختر خود را به بام رساند و با زبانبازى پيرمرد را راضى کرد که او را به قصر راه بدهد. پيرمرد نردبان گذاشت و دختر پا به حياط قصر گذاشت. پيرمرد گفت: 'تا نگوئى کى هستي، تو را به گردش نمىبرم.' دختر گفت: 'من و سى و نه دختر ديگر همراه با شاهزاده خانم در همسايگى شما زندگى مىکنيم. اما اين را نبايد به کسى بگوئي.' بعد اتاقها را گشتند تا به اتاق سياهچال رسيدند. دختر خواست داخل شود، پيرمرد گفت: 'خطرناک است بگذار اول من بروم بعد تو بيا.' تا پيرمرد پايش را گذاشت تو سياهچال. دختر در را به رويش بست. بعد هم مثل روزهاى ديگر سينى پر از غنايم را برداشت و به قصر برد. |
|
غروب، دختر پالاندوز رفت روى بام سر و گوشى آب بدهد. ديد دزدها گشتهاند و پيرمرد را توى اتاق سياهچال پيدا کردهاند. رئيس دزدها خيلى عصبانى بود، خلاصه آنقدر پيرمرد را توى فشار گذاشت تا پيرمرد مجبور شد، ماجراى آمدن دختر پالاندوز و همسايگى چهل دختر و شاهزاده خام را براى آنها بگويد. رئيس دزدها کمى فکر کرد و گفت: 'که اينطور! پس ما با همديگر همسايه هستيم. فردا صبح مىروى و آنها را براى شام دعوت مىکني.' دختر پالاندوز تا اين حرف را شنيد رنگ از رويش پريد. فورى به قصر برگشت و رفت پيش شاهزاده خانم که: 'من رفته بودم روى بام هواخورى که صداى چهل دزد را شنيدم. آنها مىخواهند فردا شب ما را به شام دعوت کنند.' شاهزاده خانم ناراحت شد و گفت: 'آنها از راه ما آگاه شدهاند، حالا چکار کنيم؟' دختر پالاندوز گفت: 'شما ناراحت نباشيد، کارها را بگذاريد بهعهدهٔ من. براى فردا شب هم امر کنيد چهل و يک چمدان کوچک و چهل و يک کبوتر برايمان فراهم کنند.' |