دختر پادشاه و پسر درويش (۴)
|
در اين موقع، کلاغى بر درخت نشست که انگور بخورد. يکى از دانههاى انگور پائين افتاد. پسر، بيدار شد و دانهٔ انگور را برداشت. به آن زبان زد و ديد که شيرين است. انگور را خورد، اما هنوز از گلويش پائين نرفته بود که ناگهان ديد که سرش شروع به خاريدن کرد. بعد پشتش به خارش افتاد. از شدت ناراحتى کنار درخت افتاد. از جاهائى که مىخاريد شاخه و ريشههاى درخت بيرون مىزد. |
|
اين درخت، درخت جادو بود و از قضا کلاغ روى درخت گردو نشست و يک دانه گردو پائين انداخت. پسر، فوراً از هول جانش گردو را برداشت بلکه راه نجاتى باشد. همين که گردو را خورد ناگهان خارشها از بين رفت و مثل اول سالم شد و ديگر اثرى از شاخ و برگهائى که از بدنش روئيده بود، باقى نماند. |
|
پسر که اين جريان را ديد در دل گفت: 'پدرى از پادشاه در بياورم که عبرت ديگران شود! اين چيز خوبى است. ديگر کلاه سرم نمىرود. ديگر گول پادشاه و دخترش را نمىخورم.' |
|
خلاصه، دو تا جعبهٔ چوبى ساخت و يکى را پر از انگور و ديگرى را پر از گردو کرد و سر چهل روز که رسيد، با چهل تا گوسفند و چهل مشک آب پيش سيمرغ آمد و گفت که همه چيز را تهيه کرده. |
|
سيمرغ گفت: 'خيلى خوب، آنچه را که تهيه کردهاى روى بال من بچين تا پرواز کنيم.' پسر، آنها را با دو جعبهٔ انگور و گردو، روى بال سيمرغ گذاشت و به طرف صافستان پرواز کردند. قبل از حرکت سيمرغ به پسر درويش گفت: 'وقتى به آسمان رفتيم. هر وقت گفتم گوشت بده، تو آب مىدهى و هر وقت گفتم آب بده، تو گوشت مىدهي، يادت نرود.' |
|
سيمرغ، بال کشيد و به آسمان رفت و در بين راه هر وقت گفت آب مىخواهم پسر به او گوشت مىداد و چون مىگفت گوشت مىخواهم، پسر به او آب مىداد. نزديکىهاى صافستان گوشت تمام شد. سيمرغ گفت آب بده و چون پسر مىبايد گوشت بدهد و نداشت، پس خنجر خود را کشيد و از بغل ران خودش مقدارى بريد و در دهان سيمرغ انداخت. |
|
سيمرغ، گوشت را مزه کرد و فهميد گوشت آدميزاد است. آنرا نخورد و در بغل لپ خود نگه داشت تا اينکه به شهر صافستان رسيدند و پسر پياده شد. سيمرغ ديد که پسر مىلنگد. به او گفت: 'پيش من بيا.' و گوشت رانش را سر جاى اولش گذاشت و با منقار، کمى از آب دهان را به آن ماليد، خوب شد، بعد از هم خداحافظى کردند. |
|
پسر، وقتى به خانه رسيد مادرش ذوقزده و سر و پابرهنه به پيشباز او آمد و گفت: 'آخ، پسرم، يکى يک دانهام، دردانه کجا بودي؟! حالت چهطور است، من دنبال تو زمين را مىگشتم، تو از آسمان پيدا شدي؟' و ديدهبوسى و روبوسى کردند. |
|
خلاصه، پسر درويش بعد از تعريف سرگذشت خود براى مادرش و نقشهاى که در سر دارد، جعبهٔ انگور را برداشت و به در خانهٔ پادشاه برد. در زد. نگهبانى دم در آمد، پسر گفت: 'برو به پادشاه بگو پسر درويش آمده و براى شما سوغاتى آورده است.' نگهبان رفت و به وزير گفت. وزير هم به پادشاه گفت. پادشه به نگهبان دستور داد که پسر را نزد او بياورند. |
|
پسر، با جعبههاى گردو و انگور وارد شد و آنها را پيش پاى پادشاه بر زمين گذاشت. پادشاه دست برد که خوشهاى انگور بردارد، اما پسر گفت: 'قبلهٔ عالم به سلامت باشد، اين انگور و گردو خاصيتهاى زيادى دارد. بهخصوص که هر دانهٔ آن عمر انسان را دهبرابر مىکند. اما به يک شرط آنرا به شما مىدهم و آن اينکه دستور دهيد جار بزنند و فردا همهٔ مردم و لشکريان را در چارسوق کوچک جمع کنند تا هر کس يک حبه انگور بخورد و خاصيتش به همه برسد. چون اگر مردم و لشکريان نباشند، پادشاه به چه درد مىخورد. اگر مردم از اين انگور بخورند عمرشان زياد مىشود و بختشان باز مىگردد و آبادى زياد مىشود و ارزانى بهدنبال دارد. |
|
پادشاه که نمىدانست اين انگور چيست و چه خاصيتى دارد، قبول کرد. فردا که شد جارچى جار کشيد: 'جار جار پادشاه! اى مردم همه در چارسوق کوچک جمع شويد، به فرمان پادشاه گردن نهيد! اى مردم، پسر درويش انگورى آورده که هر کس از آن بخورد عمرش دراز مىشود و پولش زياد و بختش باز و گره از کارش باز مىشود. |
|
مردم، همه در چارسوق کوچک جمع شدند. پادشاه بخت برگشته خبر نداشت که پسر درويش چه نقشهاى در سر دارد. پسر، ابتدا دانهاى انگور به پادشاه داد و بعد صندوق انگور را بين لشکريان و مردم تقسيم کرد. ناگهان، پادشاه فرياد زد: 'آخ سرم مىخارد، آخ پشتم، آخ...' و همهٔ مردم هم داد مىزدند؛ آخ سرم ... آخ کمرم ... |
|
خلاصه، همه تبديل به درختهائى شدند با شاخ و برگ زياد و ريشههاى عظيم که از تهشان درآمده بود. هر کس در گوشهاى افتاده بود و نعره مىزده و نعرهٔ پادشاه از همه بلندتر بود. |
|
پسر درويش بالاى سر پادشاه آمد و گفت: 'دختر را مىدهي؟ کلاه و بوق و کيسه را مىدهي؟ اگر آنچه را که مىخواهم بدهي، همين حالا خوبت مىکنم وگرنه طبيب هم از آن سر دنيا بيايد نمىتواند تو را معالجه کند. دواى اين درد پيش من است.' و دانهاى گردو به او نشان داد. |
|
پادشاه گريان و نالان گفت: 'اى پسر درويش به خدا هر چه بخواهى به تو مىدهم !' پسر گفت: 'باشد پس من اول خزانهدار را خوب مىکنم، اگر آنچه را که خواستم، داد بعد شمار را هم خوب مىکنم.' |
|
پادشاه با خود گفت: 'حقاً که اين پسر، پسر زرنگى است و داماد خوبى است و بهدرد من مىخورد. اين همه کوشش کرد تا به مراد خودش رسيد.' و گفت: 'باشد، قبول دارم، تو از امروز داماد من هستي. دستم به دامنت هر چه زودتر مرا معالجه کن!' |
|
خلاصه، پسر دانهاى گردو در دهان خزانهدار گذاشت، خورد و خوب شد و شتابان رفت و کيسه و بوق و کلاه را آورد و دو دستى به پسر درويش داد. پسر هم که از ناراحتى مردم ناراحت شده بود بههر کدام مقدارى گردو خوراند و آنها را معالجه کرد و آخر هم به پادشاه داد. |
|
پسر، کيسه، و بوق و کلاه را با دختر که هفت قلم آرايش شده بود، برداشت و با خود برد به شهر صافستان و هفت شبانهروز شهر را آذين بستند و عروسى کردند. مادرش هم از خوشى در عروسى آنها رقصيد. اميدوارم شما هم با خوشى و خوشبختى پير شويد. |
|
- دختر پادشاه و پسر درويش |
- افسانهها و متلهاى کردى ص ۶۹ |
- على اشرف درويشيان |
- نشر چشمه چاپ سوم ۱۳۵۷ |
(فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد پنجم (د)، على اشرف درويشيان، رضا خندان (مهابادي)). |