0

کادویی که بابای شهیدم به من داد

 
maarej
maarej
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1389 
تعداد پست ها : 1832
محل سکونت : خراسان رضوی

کادویی که بابای شهیدم به من داد

یه روز بابایی گلم با خنده اومد خونه ... صدام کرد نجمه خانوم .بابایی ...... بیا اینجا.. کارت دارم.
منم خوشحال پریدم بغلش .سلام کردم و گفتم ... هوووووووم؟؟؟؟؟
گفت:بابایی .یه چیز خوشگل برات خریدم اما دو .سه روز دیگه میارمش... خیلی قشنگه..فقط باید قول بدی یه سری کارهارو انجام ندی... مثلا دیگه صورتت رو با استینت پاک نکنی... به حرف بزرگترت گوش بدی.. چون این هدیه فقط مال اون دخترهاییکه باباهاشون دوستشون داره . بزرگ شدن و عقلشون بیشتر از همسنهاشون میرسه...
من که دلم داشت آب میشد. دو سه روزی بود که دختر خوبی شده بودم....
وقتی هدیه منو اوردم وسرم کرد حس کردم مثل یه پری دریایی شدم.
بعد گفت بریم بیرون؟؟؟؟؟ میخوام همه ببینن دخترم بزرگ شده.خانوم شده..
منم دیگه از اون روز چادر رو زمین نذاشتم....حتی گاهی شده 14روز چادر رو سرم بوده اما هیچ شکایتی ندارم ..چون چادر عزیزترین هدیه دنیاس
بابایی جونم دوستت دارم
پدر من سال 66 شهید شدند...

چهارشنبه 28 اسفند 1392  10:35 AM
تشکرات از این پست
sayyed13737373
amiralirad
amiralirad
کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت : بهمن 1392 
تعداد پست ها : 1
محل سکونت : کرمانشاه

توبه عابد

عابدى سر كوه لبنان عبادت مى كرد كه روزها روزه دار بود و هنگام افطار خداوند متعال روزى يك قرص نان روزيش كرده بود كه نصف آن را افطار و نصف ديگرش را براى سحر ميگذاشت يك شب به وقت هميشگى صبر كرد و نان نيامد يكساعت صبر كرد خبرى نشد، دو ساعت گذشت نان نيامد بيطاقت شده از كوه پائين آمد در آن نزديكى يك قريه اى بود كه اهل آن همه نصرانى و گبر و بت پرست بودند. بطرف قريه سرازير شد و سراسيمه به در خانه اى رفت و در زد پيرمرد گبرى در را باز كرد عابد اظهار گرسنگى كرد پيرمرد رفت توى خانه و دو قرص نان برايش آورد عابد نان را گرفت و بطرف صمعه و عبادتگاهش حركت كرد. سگى در خانه پيرمرد نگهبانى ميكرد تا چشمش به عابد افتاد، دنبال عابد حركت كرد و شروع به پارس نمودن و تعقيب او و گوشه لباسش را گرفتن كرد.
عابد از ترس يكى از آن نان ها را جلو سگ انداخت . سگ نان را برداشته و خورد و باز پارس كنان پى عابد براه افتاد. نان دومى را هم به سگ داد او خورد و باز پارس كنان در پى عابد راه افتاد عابد با دست خالى و شكم گرسنه نگاهى به سگ نمود و گفت تا بحال سگِ به بى حيائى تو نديده بودم ، دو قرص نان از پيرمرد گرفتم و آن را هم بتو دادم چرا هنوز پارس مى كنى و دنبال من مى آيى بقدرت كامله الهى قفل خاموشى از دهان آن سگ برداشته شد و گفت : من سالهاست كه مأ موريت نگهدارى خانه اين پيرمرد را دارم و محافظ گوسفندان او مى باشم و آنچه بمن ميدهد قانعم و گاهى هم مرا فراموش مى كند استخوان و تكه نانى خشكيده اى بمن بخوراند در اين حال شاكرم در خانه ديگرى نرفتم اگر بدهد ميخورم اگر ندهد صبر مى كنم . اما تو يكشب نانت نرسيد صبر نكردى از در خانه پروردگارى كه عمرى را بتو روزى داده روگردانيدى و بدرخانه كسى كه گبر و ضد خداست و از دشمنان اسلام است پناه بردى و بار منت كشيدى حالا بگو ببينم من بى حيا هستم يا تو.
عابد با شنيدن اين سخنان از خود بى خود شد و نقش زمين گرديد و وقتى كه بهوش آمد توبه نمود و حالش به عبادت بيشتر شد و يكى از اولياء گرديد.

چهارشنبه 28 اسفند 1392  10:39 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها