دختر پادشاه و پسر درويش (۲)
|
فردا که شد، مردم همه در جارسوق کوچک شهر جمع شدند و گرد هم آمدند. پادشاه دستور دادکه از خزانه، پول بياورند. آنوقت در يک طرف چاروق نشست و در حالىکه خروارها پول در کنارش بود، چنگى در پولها زد و به طرف يک نفر دراز کرد و گفت: 'اين صد تومان مال تو.' پسر درويش هم دست در کيسه کرد و به يک نفر از آن طرف داد و گفت: 'اين هزار تومان مال تو!' پادشاه گفت: 'اين دويست تومن مال تو.' پسر درويش مىگفت: 'اين هزار و پانصد تومن مال تو.' |
|
خلاصه، هفت شبانهروز بين مردم از دو طرف، پول پخش گرديد. عاقبت، خزانه خالى شد. پادشاه پکر و هراسان رو کرد به وزير و گفت: 'اى وزير، خزانه خالى شد! کارى بکن که آبرويمان نرود. ديگر پول نداريم.' |
|
اما، از آن طرف بشنو. پسر درويش مرتب از چپ و راست پول مىداد. عاقبت پادشاه به صلاح ديد وزير، دستور داد دختر را هفت قلم ارايش کردند و به طبقهٔ بالاى قصر بردند و شامى و ناهارى درست کردند و دور هم نشستند. |
|
پادشاه در کنار دخترش نشست و آهسته به او گفت: 'دختر جان، وقتى که پهلوى پسر مىنشينى از او بپرس که راز اين کار چه بود که تمام پولهاى پدرم را تمام کردي، اما پول خودت تمامى نداشت. اين سحر و جادو از چه بود؟' |
|
و به اين وسيله به دخترش ياد داد که چطور زير پاى پسر درويش را بکشد و راز او را بداند. دختر، وقتى براى غذا خوردن با پسر بر سفره نشست، رو کرد به او و گفت: 'اى شوهر عزيزم! همسر آيندهام! اگر مرا دوست دارى بگو که اين سحر و جادو از چه بود که تو تمام خزانهٔ پدر مرا خالى کردي، اما خودت باز هم پول داشتي؟!' |
|
پسر، با سادگى گفت: 'من همهٔ جرأتم بسته به اين کيسه است!' و کيسه را درآورد و به دختر نشان داد. دختر پادشاه ناگهان کيسه را از دست پسر قاپ زد و تند چند مرتبه کف دستهايش را به هم کوبيد. نگهبانها با شنيدن صداى کف، به درون ريختند و با اردنگى و لگد پسر درويش را بيرون کردند. |
|
پسر درويش، دست از پا درازتر، درمانده و وامانده و از همهجا بريده، روانهٔ خانهٔ خودش شد و گريان و نالان به در خانه رسيد. داخل شد. مادرش که او را در آن حال ديد، انگار که يک منقل آتش روى سرش ريختند. با دستپاچگى گفت: |
|
- پسرم، چرا گريه مىکني؟! |
|
- مادر جان پشتم را شکستند. |
|
- آخر براى چه؟! مگر چه شده؟ چرا کتکت زدند؟! |
|
- نه مادر، کاش پشتم را مىشکستند، ولى بدتر از آن کردند، کيسه را از من گرفتند! |
|
مادر نشست و مدتى به فکر فرو رفت و چون ديد که زورش به پادشاه نمىرسد، رو کرد به پسرش و گفت: |
|
- حالا بايد چه بکنيم؟ تکليفمان چه مىشود؟ |
|
- مادر جان، پدرم چيز ديگرى براى من به ارث نگذاشته؟ |
|
مادر فکرى کرد و گفت: 'چرا پسرم، يک کلاه کهنه هم براى تو گذاشته. صبر کن تا بروم و از پستو بياورم.' مادر، کلاه را آورد و به پسر داد. پسر، نگاهى به کلاه کرد ديد چيز به درد بخورى نيست. از ناچارى آن را به سر گذاشت. همينکه کلاه روى سرش قرار گرفت، غيب شد. |
|
مادر که پسرش را نمىديد، دو دستى به سر خود زد و گفت: 'اى واي! پسرم کجا رفت. چه به سرش آمد. همين الان اينجا بود. تو را به خدا پسر جان کجا قايم شدي. دلم را به شور نينداز. کجا رفتي!' |
|
پسر، کلاه را از سر برداشت و دبواره ظاهر شد. مادر هم هوس کرد کلاه را سر خود بگذارد. از پسر گرفت و سر خودش گذاشت و گفت: 'بگذار ببينم من هم غيب مىشوم؟' مادر هم غيب شد. پسر فرياد زد: 'آهاى ننه! کجا رفتى زود باش کلاه را بردار.' مادر که دلش براى پسرش سوخته بود، فورى کلاه را برداشت و ظاهر شد. پسر کلاه را از مادر گرفت و به سر خود گذاشت و غيب شد و خداحافظى کرد و گفت: 'من رفتم به قصر پادشاه!' |
|
پسر، وقتى در کاخ رسيد، در زد، دق، دق، دق. نگهبانى سبيل از بناگوش در رفته در را باز کرد، ولى پشت در کسى را نديد. پسر از فرصت استفاده کرد و داخل شد و درست همانجائى رفت که دختر پادشاه دفعهٔ قبل به او کلک زده بود. |
|
پسر ديد که دختر پادشاه سر سفره نشسته و يا خيال راحت مشغول خوردن پلو و خورشت هفت رنگ است. او رفت در طرف ديگر سفره نشست. دختر پادشاه يک قاشق از اين طرف مىخورد و مىديد که از آن طرف هم به اندازهٔ يک قاشق کم مىشد. يک قاشق از اين ور، يک قاشق از آن ور. دختر، با ديدن اين صحنه ترسيد و رنگ از صورتش پريد. داد زد: 'تو را به خدا جنى يا انسي، پرى يا پرىزادي؟ هر چه هستى دارم زهره ترک مىشوم. تو را به شير مادرت، به رنج پدرت، خودت را نشان بده. من الان سکته مىکنم!' |
|
پسر، باز هم دلش به حال دختر سوخت و کلاه را از سر برداشت و ظاهر شد. دختر با کمال تعجب ديد که پسر درويش است. دختر، با چابلوسى گفت: 'اى شوهر عزيزم، همسر آيندهام، اى داماد پادشاه، اى همراز من، اين چيست که داري، بده ببينم!' |
|
کلاه را از پسر گرفت و به سر خودش گذاشت و ناگهان غيب شد. پسر، داد و قال کرد. دختر کلاه را برداشت و ظاهر شد. تا پسر جنبيد که کلاه را بگيرد، دوباره کلاه را سر خود گذاشت و غيب شد. بعد فرياد زد و نگهبانها به داخل ريختند و به دستور دختر پادشاه، پسر را گرفتند و زدند و بيرونش انداختند. تمام دل و جرأت و دارائى پسر، کلاه بود که آنرا هم گرفتند. |