دختر پادشاه و پسر درويش
|
يکى بود، يکى نبود. غير از خدا هيچکس نبود. درويش پيرى بود که همسرى داشت و پسري. يک روز، همينطور نشسته بودند. درويش رو کرد به پسرش و گفت: 'پسر جان! من فکر نمىکنم که بيش از يکى دو روز ديگر زنده بمانم.' پسر، با ناباورى گفت: 'خدا نکند پدر جان، مگر تو علم غيب داري؟' |
|
درويش پير گفت: 'نه، پسر جان، ولى من دنيا ديدهام و به قدر خودم عمر کردهام. الان در حدود صد و ده، بيست سال عمر دارم. فکر مىکنم که امروز و فردا بيشتر زنده نباشم.' |
|
پسر گفت: 'پدر جان، اين حرفها را نزن و مرا دلشکسته نکن. من غير از تو و مادر پيرم. پشتيبانى ندارم.' |
|
در همين لحظه بود که قلب درويش پير، به تکان و تپش شديد افتاد و دنبال حکيم فرستادند. وقتى حکيم بالاى سر درويش رسيد، دار فانى را وداع گفته بود. پس از گريه و زارى مفصٌل پسر، سر به خيابان و بيابان گذاشت. روز تا شب کار مىکرد و زحمت مىکشيد و با زحمت زياد لقمهاى نان درمىآورد. مدتى مديد نگذشته بود که پسر هم مريض شد و چون در بستر بيمارى افتاد کار و بارش را هم از دست داد. پس از شفا يافتن نزد مادر رفت و گفت: ' مادر جان! آخر اين پدر من در اين دنيا، در سن و سال جوانىاش چيزى براى من نگذاشته که روزى به درد من بخورد و پشتوانهاى براى من باشد؟' |
|
مادر دلش براى پسر سوخت و گفت: 'پسر جان! يک کيسهاى براى تو گذاشته ، نمىدانم به چه دردى مىخورد. چون هيچ سر از اين کيسه در نمىآورم.' |
|
پسر، کيسه را گرفت و آن را نگاه و ديد کيسه، پاره و خالى است و ارزشى ندارد. اما چون بههر حال يادگار پدرش بود، آنرا در جيب خود گذاشته و هر وقت دست در جيب مىکرد و آنرا دست مىزد و بهياد پدرش مىافتاد. |
|
يک روز که پسر، سر در بيابان گذاشته و رفت تا شايد خارى بچيند و بفروشد، گرسنه و تشنه شده بود و از همهجا دستش بريده، با خود گفت: 'خدايا! مىشه که توى اين کيسه دو قران باشد.' |
|
کيسه را از جيب بيرون آورد و دست کرد توى کيسه و ديد که دو قران توى کيسه است. خيلى تعجب کرد و خوشحال شد. با خود گفت: 'چرا بيشتر نخواهم!' و گفت: 'خدايا، مىشه پنج قران توى کيسه باشد!' و دست کرد و ديد که پنج قران ديگر هم در کيسه هست. گفت: 'خدايا مىشه، يک تومن توى کيسه باشه!' دست کرد و ديد که يک تومن در کيسه است. |
|
خيلى تعجب کرد و دواندوان به خانه آمد و مادرش را پيدا کرد و راز کيسه را به او گفت که: 'مادر جان، اين کيسه سحر و جادوئى دارد. حالا بيا کيسه را بگير و هر چه مىخواهى از او پول بخواه! ممکن است خدا رحم به تهىدستى من کرده باشد و چون گفتم پنج قران يک تومان در کيسه باشد، خدا هم آن را در کيسه گذاشته است.' |
|
مادر، کيسه را گرفت و از خوشحالى گفت: 'خدايا، مىشود که توى اين کيسه، صد تومان باشد!' يک مرتبه ديد از توى کيسه، يک اسکناس صد تومنى درآمد. فهميدند که بله، اين کيسه، کيسهٔ حضرت سليمان است. صلواتى فرستادند و پسر از خوشحالى کيسه را از دست مادرش قاپ زد و در جيب خود گذاشت. |
|
پسر که مقدارى از پولها را خرج کرد و آبى به زير پوستش دويد و کمرش قرص شد. دلش هوس عروسى کرد. با خودش گفت: من ديگر خيلى ثروتمند شدهام و خدا به من مال و منال زيادى داده که اصلاً رو دست ندارد.' |
|
مادر و پسر هى به کيسه گفتند: 'خدايا صد تومن در آن باشد، خدايا، دويست تومن باشد و خلاصه پول هنگفتى پسانداز کردند. بعد آمدند و برنج و نخود و لوبيا و قند و چاى و توتون و خلاصه از حبوبات، خانه را پر کردند. پسر، دستور داد انبارى ساختند فقط براى حبوبات، چون فکرش خيلى بالا بود و البته به اين خاطر که پدرش هم کمى دانشمند بود با خودش گفت مبادا يک وقتى اين کيسه از چنگش برود، پس براى روز مبادا آذوقه فراهم کرد و اندوختهاى براى خود آماده نمود. |
|
يک روز که نشسته بودند و آش شلهٔ قلمکار مىخوردند، پسر رو کرد به مادرش و گفت: 'اى مادر، من دختر پادشاه را مىخواهم. بايد بروى و او را براى من خواستگارى کني.' |
|
مادر، دو دستى بر سر خود کوبيد و گفت: 'پسر جان، آخر تو پسر درويشى هستي. پدر تو کى چنين ادعائى کرده بود که تو اين غلط را مىکني؟!' |
|
پسر، هر دو پايش را در يک کفش کرد و گفت: 'الٌا و بلاٌ من دختر پادشاه را مىخواهم. پدرم نداشت، من دارم و مىتوانم هم بگيرم!' |
|
مادر ناچار گفت: 'خيلى خوب! من مىروم خواستگارى دختر پادشاها، ولى پسر جان مواظب باش برامان شر درست نکنى که بگيرند و گردنمان را بزنند.' پسر گفت: 'نه، مادر جان همهٔ کارهاش به عهدهٔ من.' |
|
مادر رفت در خانهٔ پادشاه و در زد: تق، تق، تق. يکى از وزيرهاى پادشاه آمد دم در و گفت: 'کيست در خانهٔ پادشاه را مىزند؟' ديدند که پيرزنى دم در ايستاده. پرسيدند: |
|
- چه مىخواهي؟ |
|
- قربان، پسر من دختر پادشاه را مىخواهد بگيرد. آمدهام خواستگاري! |
|
وزير آمد پيش پادشاه و گفت: 'قبلهٔ عالم به سلامت. يک پيرزن آمده و مىخواهد دختر شما را براى پسرش خواستگارى کند.' پادشاه فکرى کرد و گفت: 'اشکالى ندارد. آن پيرزن را نزد من بياوريد.' |
|
پيرزن را نزد پادشاه آوردند. پادشاه با پيرزن دربارهٔ پسرش صحبت کرد و بعد دستور داد که پسر را آوردند. پادشاه پرسيد: 'پسر جان تو مىخواهى دختر مرا بگيري؟ آيا پول دارى که بتانى با او زندگى کني؟' پسر گفت: 'بله، هر چيز بخواهى دارم.' |
|
پسر، پشتوانه و دلگرمى داشت که زمين نمىخورد و روى حرفش ايستاده بود. عاقبت پادشاه گفت: 'باشد، من حرفى ندارم. اما شرطى دارم و آناين است که فردا دستور مىدهم که مردم سر چارسوق کوچک جمع شوند. آن وقت من از يک طرف به مردم پول مىدهم، تو هم از طرف ديگر هر کس ديرتر پولش تمام شد، برنده است و البته اگر تو برنده شدى من دخترم را هفت قلم آرايش مىکنم و به تو مىدهم. خودم خرج عروسىاش را هم مىپردازم.' |
|
پسر قبول کرد و فردا جارچى در خيابانها جار کرد که همهٔ اهل شهر و آبادى در چارسوق کوچک جمع شوند. |