دختر پادشاه
|
در زمان قديم پادشاهى بود که هفت پسر داشت و از دختر بدش مىآمد. زنش حامله بود و شاه قصد سفر داشت. مسافرتهاى قديم هم خيلى طول مىکشيد. پادشاه پسرانش را صدا زد و گفت: 'من به سفر مىروم اگر مادرتان پسر زائيد تاج مرا بر سر او بگذاريد و در کالسکهٔ زرين بنشاانيدش و روزى که از سفر برگشتم به پيشباز من بياريدش. اما اگر دختر بود بکشيدش و خونش را توى شيشهاى بريزيد و موقع بازگشت من بالاى دروازه آويزان کنيد تا منرا سربکشم.' |
|
چند ماهى از سفر پادشاه گذشت. زن پادشاه يک دختر زائيد. پسرها به دستور پادشاه آمدند و که خواهرشان را ببرند و بکشد. اما هر کدامشان که مىآمدند دخترک لبخندى مىزد و آنها هم دلشان نمىآمد او را بکشند. برادرها سردابى در زيرزمين کندند و خواهرشان را با دايهاى به سرداب فرستادند. آن وقت کبوترى را کشتند و خونش را در شيشه ريختند و بالاى دروازه آويزان کردند. شاه هم از سفر آمد و شيشهٔ خون را سرکشيد. هفت سال از اين ماجرا گذشت. دخترک بزرگ شده بود. روزى اشعهٔ آفتاب از سوراخى به سرداب تابيده بود. دخترک فکر کرد يک سکهاى روى زمين افتاده. دست دراز کرد آنرا بردارد ولى نتوانست. از دايهاش پرسيد. دايه گفت: 'دختر ما بيرون از اين سرداب آفتابى داريم مهتابى داريم سايهاى داريم.' خلاصه براى او از دنياى خارج حرف زد. دخترک پس از شنيدن حرفهاى دايهاش گفت: 'من مىخواهم دنياى خارج و آفتاب و مهتاب را ببينم.' دايه گفت: 'دخترم! تو بايد صبر کنى تا برادرهايت بيايند، برات کالسکهٔ زرين و کفش طلا بياورند و تو را به گردش ببرند.' دخترک قبول کرد. برادرها آمدند و کفش طلا و کالسکهٔ زرين آوردند و دخترک را به گردش بردند. |
|
وقتى که در باغ مشغول گردش بودند يک مرتبه پادشاه از دور نمايان شد و برادرها از ترسشان دخترک را بغل کردند و بردند توى سرداب. پادشاه که از دور شاهد اين قضيه بود فهميد که آنها چيزى را از او مخفى مىکنند. آن وقت همهشان را احضار کرد و گفت: 'اگر راستش را نگوئد که چه چيزى را از من پنهان کردهايد همهاتان را مىدهم دست جلاد. اما اگر راست بگوئيد از سر تقصيرتان مىگذرم.' برادرها شروع کردند زير لب چيزى گفت و منمن کردن. ولى زن پادشاه که طاقت آزار و شکنجه و درد رنج را نداشت حقيقت را مو به مو تعريف کرد. پادشاه غضبناک شد و گفت: 'جلاد فورى زن و دختر و پسرهاى مرا ببر به بيابان ولشان کن تا از گرسنگى بميرند و يا طعمهٔ درندگان بشوند.' جلاد هم فورى دستور پادشاه را اطاعت کرد. مدتها گذشت. شاه از اين موضوع خيلى رنج مىبرد و از کار خود پشيمان بود. روزى براى شکار به بيابان رفت. يک مرتبه چشمش به يک گل بزرگ افتاد که در ميان هشت تا گل ديگر بود. خوست گل را بچيند اما يک دفعه اين صدا به گوشش رسيد که مىگفت: 'بابا که مرا اخراج کرد / به نيمه نان محتاج کرد / گل ندهى گل ندهي.' |
|
پادشاه متحير شد و خواست دوباره آنرا بچيند ولى باز هم شنيد که گل مىخواند: 'بابا که مرا اخراج کرد / به نيمه نان محتاج کرد / گل ندهى گل ندهي.' پادشاه فهميد که اين گل بزرگ زنش و گلهاى ديگر بچههايش هستند که به شکل گل درآمدهاند. خيلى گريه و زارى کرد ولى فايدهاى نداشت. آنوقت به خاک افتاد و خدا را سجده کرد و از خدا طلب بخشايش کرد و به قدرت پروردگار يک مرتبه گلها به شکل زن و بچهاش درآمدند و دروش حلقه زدند. پادشاه خيلى خوشحال شد و همه با هم به سمت قصر پادشاهى حرکت کردند. |
|
- دختر پادشاه |
- قصههاى ايرانى - جلد دوم - ص ۱۱۶ |
- سيد ابوالقاسم انجوى شيرازي |
- انتشارات اميرکبير - چاپ اول ۱۳۵۳ |
(فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد پنجم (د)، على اشرف درويشيان، رضا خندان (مهابادي)). |