دختر باهوش
|
يکى بود، يک نبود، غير از خدا هيچکس نبود، در روزگاران گذشته، دو برادر بودند: يکى غني، يک هم فقير. برادر فقير در ده زندگى مىکرد و برادر غنى در شهر. روزى از روزها برادر فقير به قصد شهر از ده راه افتاد. از قضا در همان ساعت و روز هم، برادر غنى از شهر به طرف ده حرکت کرد. هوا داشت تاريک مىشد که در وسط راه، دو برادر به هم رسيدند. و تصميم گرفتند شب را با هم سرکنند، تا صبح فردا هر کدام راهشان را در پيش بگيرند. |
|
برادر غني، کلٌه سحر از خواب بيدار شد و ديد زير گارىاش، يک کرٌه اسب است. بلافاصله برادر فقيرش را از خواب بيدار کرد و گفت: |
|
- برادر بلند شو! يک خبر خوش! گاوى من، ديشب کرٌه زائيده! |
|
برادر فقير گفت: |
|
- ديده بودى که اسبم باردار بود، پس ديشب زائيده و حالا حتماً کرهاش قل خورده و رفته زير گاوى تو! آن وقت فکر کردي، گاوى کرٌه زائيده! کرٌه مال اسب من است نه از گاوى تو! |
|
بالاخره داد و قال دو برادر بر سر کرٌه به دعوا کشيد و هر دو به محکمهٔ قاضى شکايت بردند. قاضى نتوانست براى رفع اختلاف، حکمى صادر کند. خبر به گوش حاکم شهر رسيد. حاکم هر دو برادر را احضار کرد و به آنها گفت: |
|
- هر کدامتان که جواب صحيح سه سؤال من را پيدا کرديد، کرٌه مال اوست! |
|
حاکم سه روز به آنها مهلت داد و بعد گفت: |
|
- سؤال اول من: قوىترين و تندروترين چيز در دنيا چيست؟ سؤال دوم: شيرينترين چيز در دنيا چيست؟ سؤال سوم: نرمترين چيز در دنيا چيست؟ |
|
برادر غنى و فقير پا شدند و بهسوى خانه زندگىشان برگشتند. برادر غنى خوشحال بود. خوشحالى از آن جهت بود که زنى عاقلهاى دارد که از عهدهٔ جواب دادن به اين سه سؤال برمىآيد. اما برادر فقير آشفته و نگران بود، چرا که فکرش به جائى نمىرسيد که جوابها را از چه کسى بپرسيد و چگونه پيدا کند. |
|
برادر غنى که به خانه آمد و سه سؤال را با زنش در ميان گذاشت، زنش گفت: |
|
- نگران نباش! جواب هر سه سؤال ر مىدهم. جواب اول: قوىترين و تندروترين چيز در دنيا، اسب ما است. جواب دوم: شيرينترين چيزها هم عسل است. جواب سوم: نرمترين چيز در دنيا هم بالش پر قوى ما است. |
|
مرد غنى با اين جوابها، قطعاً کرٌه را مال خود و حکم حاکم را به نفع خود مىدانست. |
|
حالا از برادر فقير بشنويد: |
|
برادر فقير، غمگين وارد خانه شد. دختر هفت سالهٔ باهوشش علت غم و اندوه و رنگپريدگىاش را پرسيد. پدر براى او شرح سؤالهاى حاکم را داد. دختر خنديد و گفت: |
|
- پدر جان! اين سؤالها که سؤال نيست، پيچيده و مشکلترينشان را هم جواب مىدهم. حالا جوابها را گوش کن و برو به حاکم بگو! جواب اول: تندروترين و قوىترين چيز در دنيا، باد است. شيرينترين چيز در دنيا، خواب است. و نرمترين چيز در دنيا، کف دست آدم است. علتش اين است که آدم هر بالش و متکائى که زير سرش بگذارد، باز هم کف دستش را زير سرش قرار مىدهد. |
|
برادر فقير با اين جوابها، ديگر غمش را فراموش کرد. مهلت سه روزه تمام شد، دو برادر نزد حاکم رفتند. حاکم به برادر غنى گفت: |
|
- جوابهايت را بگو! |
|
او گفت: |
|
- تندروترين و قوىترين چيز دنيا، اسب ما است. شيرينترين چير در دنيا عسل است. نرمترين چيز هم در دنيا بالش پر قوى ما است. |
|
حاکم سرى تکان داد و بعد از برادر فقير پرسيد. برادر فقير گفت: |
|
- تندروترين و قوىترين چيز در دنيا، باد است. شيرينترين چيز در دنيا، خواب است. و نرمترين چيز در دنيا، کف دست آدم است. |
|
حاکم که جوابهاى برادر فقير را شنيد، آفرين و تحسين کرد و به او گفت: |
|
- جوابهايت درست است و کرٌه مال شماست. |
|
برادر غنى راهش را کشيد و رفت، اما حاکم از برادر فقير پرسيد؟ |
|
- جواب سؤالم را از کى گرفتي؟ |
|
برادر فقير جواب داد: |
|
- از دختر هفت سالهام! |
|
حاکم گفت: |
|
- حالا اين نخ ابريشمى را بگير و به دختر بده! و بگو که يک شبه براى من حولهاى ببافد. |
|
برادر فقير نخ را برداشت و به دخترش داد و به او گفت: |
|
- حاکم از تو خواسته با اين تکه نخ، براى حولهاى ببافي. |
|
دختر گفت: |
|
- پدر جان! امکان ندارد که با يک تکه نخ بشود، حولهاى بافت. اما جواب اين حاکم را مىدانم چه بدهم. بلند شد و رفت يک شاخهٔ کوچک از درخت شکست و پدرش داد و گفت: |
|
- اين تکه چوب را به حاکم بده و بگو، با اين يک دوک نخريسى درست کند تا من برايش با يک تکه نخ، حولهاى ببافم. |
|
برادر فقير نزد حاکم رفت. موضوع را گفت. حاکم قبول کرد که نمىتواند اين کار را بکند و دختر جواب درستى داده است. بعد به برادر فقير گفت: |
|
- حالا پس اين کار را، دخترتان براى من انجام دهد. اين پنجاه تخممرغ را ببر و بگو يک به پنجاه جوجه از داخلشان درآورد. |
|
برادر فقير پنجاه تخممرغ را برداشت و پيش دخترش برد. دختر هر پنجاه تخممرغ را پخت. نصف تخممرغها را شب و نصف ديگرش را هم، فردا صبح خوردند و بعد به پدرش گفت: |
|
- برو به حاکم بگو، جوجهها حاضر هستند اما احتياج به گندم يک روزه دارند، اگر گندم يک روزه را رساندي، جوجهها زنده مىمانند والا مىميرند! |
|
برادر فقير جواب دخترش را به حاکم گفت. حاکم در دل به خود گفت: 'عجب جواب عالى داده است.' از هوش و ذکاوت دختر حيرتزده شد. بعد به پدرش گفت: |
|
- خيلى خوب! حالا بايد دخترت را نزدم بياوري، اما به سه شرط! اول اينکه هم سواره باشد و هم پياده، دوم هر برهنه باشد و هم پوشيده، سوم اينکه هم هديهاى به من بدهد و هم ندهد! |
|
برادر فقير که اين سه شرط را شنيد، با غم و اندوه راه افتاد و پيش خود فکر کرد که برآوردن اين سه شرط محال است و از عهدهٔ دخترش برنمىآيد، آن وقت معلوم نيست حاکم، چه بلائى سر دخترش مىآورد. به خانه آمد. امر و شرط حاکم را با ناراحتى به دخترش گفت. دختر به او گفت: |
|
- پدر جان! برو با خيال راحت بهخواب! صبح زود همه چيز آماده است. |
|
صبح زود بود که دختر، پدرش را از خواب بيدار کرد و گفت: |
|
- همه چيز آماده است. آن بز، مرکب من است. و وقتى هم سوارش مىشوم، پاهايم روى زمين است، بنابراين هم سواره و هم پياده هستم، اين از شرط اول. اين تور ماهيگيرى لباس من است که با آن هم پوشيدهام و هم برهنه، اين هم از شرط دوم. اما هديه به حاکم، شرط سومش را الان به شما نمىگويم، بلند شو تا حرکت کنيم! |
|
پدر خوشحال شد و راه قصر حاکم شهر را در پيش گرفتند. حاکم که از درگاهى قصرش، چشم بهراه داشت؛ دختر را سوار بزى ديد که پايش روى زمين کشيده مىشد و با لباس تور ماهيگيري، هم برهنه است و هم پوشيده، در دل احسنت گفت. وقتى به حضورش آمدند، گفت: |
|
- دو شرط را خيلى خوب بهجا آوردى اما شرط سوم من چى شد! هديهاي، هم به من بدهى و هم ندهي! |
|
در اين حال دختر کبوترى را از زير لباس تورىاش درآورد و به حاکم گفت: |
|
- اين هم هديه من براى شما! |
|
حاکم همين که دستش را دراز کرد تا هديه را بگيرد، کبوتر پريد و از زير تاق قصر، به آسمان رفت. بعد دختر گفت: |
|
- اين هم از شرط سوم، هديهام را هم گرفتى و هم نگرفتي! |
|
حاکم از هوش دختر، هم خوشحالتر و هم حيرتزدهتر شد و پرسش ديگرى از او کرد: |
|
- شما چطورى غذاى خود را تهيه مىکنيد؟ |
|
دختر جواب داد: |
|
- با تور ماهيگيرى از خشکى ماهى مىگيرم، بعد ماهىها را در دامنم مىريزم و سرخ مىکنم! |
|
حاکم پرسيد: |
|
- از خشکى چطورى مىشود ماهى گرفت و چگونه ماهىها را در دامنت مىپزي! |
|
دختر گفت: |
|
- شما بفرمائيد در کجاى دنيا، گارى کرٌه مىزايد! |
|
در اينجا حاکم براى چندمين بار انگشت حيرت به دندان گرفت و باز براى چندمين بار به هوش دختر آفرينها و احسنتها گفت و هداياى قيمتى و خلعتهاى گرانبها و کيسههاى سکٌه زر سرخ به دختر داد. |
|
پدر و دختر، خوشحال و خندان از قصر حاکم به خانهشان برگشتند و ما هم آمديم. |
|
- دختر باهوش |
- افسانههاى ديار هميشه بهار |
- سيد حسين ميرکاظمي |
- انتشارات سروش چاپ اول ۱۳۷۴ |
(فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد پنجم (د)، على اشرف درويشيان، رضا خندان (مهابادي)). |