دختر بازرگان و ملا
|
... دختر پيشنهاد کرد هر يک از حاضرين سرگذشت خود را نقل کند. ابتدا مرد بازرگان يعنى پدر دختر شروع کرد به سخن گفتن و گفت: 'خداوند به من يک دختر داده بود که بىنهايت او را دوست داشتم ولى چون فرزند ذکور نداشتم يک پسر هم از سر راه برداشتم و اسمش را خداداد گذاشت. براى اينکه دخترم خواندن و نوشتن ياد بگيرد ملائى براى درس دادن او سر خانه آوردم. (ملا هم که سر سفره نشسته بود گوشهايش را تيز کرده و گوش مىداد.) براى تجارت بار سفر بستم و به ديار غربت رفتم. هنوز چند ماهى نگذشته بود که کاغذى از طرف ملا به دستم رسيد و در آن کاغذ به من خبر داده بود که دخترم فاسد شده است من هم خداداد را، که همراه خود برده بودم، مأمور کردم برود و دختر را سربهنيست کند. خداداد هم پس از انجام مأموريت پيراهن خونين دختر را براى من آورد.' |
|
چون داستان مرد بازرگان به انتها رسيد ملا شروع به سخن گفتن کرد و گفت: 'من معلم دختر بازرگان بودم و مىخواستم آن دختر هميشه پاک و نجيب باقى بماند، اما افسوس که او موجودى ناراحت و نانجيب بود. من هم چون خود را وظيفهدار مىدانستم که پدرش را از ماجرا مطلع کنم هر چه مىدانستم به پدرش نوشتم و او هم خداداد را فرستاد تا دختر را از بين ببرد. من بعد از مرگ دختر خواستم از اين خانه بروم لکن بازرگان و زنش مرا نگه داشتند و تا امروز مثل خانه خودم در اينجا زندگى کردهام.' چون حکايت ملا تما شد نوبت به اميرزاده که در لباس درويشى بود رسيد. اميرزاده از روزى که به شکار رفته و دختر را ديده بود تا روزى که او به همراهى نديم و دو پسرش براى ديدن پدر مادرش رفت و ديگر برنگشت و خبر مرگ فرزندان و گم شدن زنش را از زبان نديم شيند و سپس براى پيدا کردن دزدان و بهدست آوردن زنش به لباس درويشى درآمد همه را نقل کرد. پس از داستان اميرزاده نوبت به نديم خائن رسيد و او چنين بيان کرد: 'من که طرف اعتماد اميرزاده بودم مأموران بردن همسرش شدم اما از بخت بد در جنگلى دزدان به سراغ ما آمدند و بعد از کشتن پسرهاى اميرزاده همسر اميرزاده و دار و ندارمان را بردند و من هم نزد ولىنعمت خود برگشته جريان را معروض داشتم و امروز براى يافتن آنها به اين صورت درآمدهام.' |
|
پس از سخنان نديم، دختر بازرگان شروع به صحبت کرد و از ابتدا هر چه به سرش آمده بود بيان شد وقتى به سوء نيت ملا رسيد او مىخواست از مجلس برخاسته فرار کند که داروغه مچ دستش را گرفت و سر جايش نشاند وقتى آن شب هولناک و کشته شدن اطفال بىگناه به دست نديم خيانتکار را نقل کرد، نديم خواست از اتاق بيرون رود که اميرزاده جلوى آن ناجنس را گرفت. خلاصه تمام داستان را از سر تا آخر بيان داشت و خائنين را رسوا کرد. شکمبه را از سر برداشت و گيسوان طلائى رنگش به روى شانهاش ريخت. بازرگان نعرهاى از شوق کشيد و بيهوش بر زمين افتاد. بعد از آنکه به هوش آمد، به سجده درآمد و خدا را شکر کرد که دختر عزيزش بىگناه بوده و زنده مىباشد. دختر رو به حاکم و داروغه گفت: 'اکنون وظيفهٔ شماست که اين خائنين را به مجازات برسانيد.' دختر اول خود را در آغوش پدر انداخت و سر و روى او را بوسيد. سپس نزد اميرزاده شتافت و با هم از اتاق بيرون رفتند. نديم و ملا هم توسط داروغه به زندان افتادند تا به کيفر اعماد خود برسند. |
|
- دختر بازرگان و ملا |
- افسانههائى از روستائيان ايران -ص ۴۳ |
- مرسده زير نظر نويسندگان انشارات پديده |
- انتشارات پديده - چاپ اول ۱۳۴۱ |
(فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد پنجم (د)، على اشرف درويشيان، رضا خندان (مهابادي)). |