دختر ابريشمکش (۳)
|
گفتههاى دزد که تمام شد دختر ابريشمکش پرسيد پس اژدها کجا است؟ گفت گاهبهگاه راهى اينجا مىشود، ولى به گمان که امشب سر و کلهاش پيدا خواهد شد. شيرافکن از جاى جست و دزد را به دست مردافکن سپرد و رفت به گوشهاى کمين کرد. ساعتى نگذشت که بادى گرم وزيدن گرفت و چون دختر ابريشمکش از کمين بيرون آمد ديد که اژدهائى از چاه کاروانسرا بيرون مىخزد. پيش رفت و با شمشير دو دم خود چنان ضربتى بر گردن اژدها فرود آورد که سرش به سوئى افتاد و تنهاش به درون چاه لغزيد. |
|
شيرافکن سر اژدها را از زمين برداشت و به اتاق آمد و چشمان او را از کاسه بيرون کشيد، آنها را در دستمالى کرد و از دزد و مردافکن خواست از جاى برخيزند و راهى غار بشوند! |
|
سپيده سر نزده به غار رسيدند، و دختر ابريشمکش که اموال بسيارى در آنجا ديد به دزد گفت: 'تو را بهشرط رفتن به دربار شاه و گزارش کشتن اژدها رها مىکنم!' دزد که زور بازوى دختر ابريشمکش را ديده بود و نمىدانست که او زن است، گفت اى پهلوان بهچشم، و مطمئن باش که غلامى پيش تو بيش نيستم!' |
|
دزد به نزد شاه رفت و حال و حکايت کشتن اژدها را باز گفت. شاه دستور داد برود و پهلوان اژدهاکش را بياورد. دزد به غار بازگشت و گفت چه شنيده است. |
|
دختر ابريشمکش و مردافکن به راه افتادند و راهى قصر شاه شدند، و چون به نزد شاه رسيدند شاه از اينکه دو جوان برومند و سرحال را در برابر خود مىديد، که يکى از آن دو اژدها را کشته است، حالتى خوش نشان داد. پرسيد: 'که اژدها را کشته است؟' دختر ابريشمکش گفت: 'من!، و اين که مىبينى برادرم است، که از گوش کر، و از زبان لال است!' شاه گفت: 'چه نشانى از کشتن اژدها در دست تو است؟' گفت: 'چشمهايش.' گفت: 'ببينم!' دختر ابريشمکش دستمالى را که چشمهاى اژدها را در آن قرار داده بود باز کرد و چشمها را پيش روى شاه گذارد. شاه به باور آورد که اژدها را او کشته است. دختر ابريشمکش همين که از باور شاه نسبت به خود مطمئن گرديد گفت دزدان را هم به بند آوردهام که در کاروانسرا زندانىاند! |
|
شاه که پيمان بسته بود هر که اژدها را بکشد و دزدان را غافلگير کند دخترش را به همسرى آن کس درخواهد آورد، گفت: 'پس از اين تو را داماد خود مىدانم، و حال برو که در پى مقدمات جشن هستم.' |
|
شيرافکن و مردافکن در قصر ماندند و شاه دستور داد تا از آنان پذيرائى کنند. دختر شاه که باخبر شده بود جوانى زيبا و برومند دزدان را گرفتار کرده و اژدها را کشته است، سر از پا نمىشناخت و از نوازندگان خود خواست هر شب هنگام براى شيرافکن و برادر لالش بنوازند و آنها را سرگرم کنند! |
|
روزى شيرافکن، که همان دختر ابريشمکش باشد از قصر بيرون رفت و هواى سوارى داشت، و چندان از قصر دور نشده بود که عجوزهاى دست دراز کرد تا او را اسب برگيرد و به آسمان ببرد! شيرافکن شمشير کشيد و دو انگشت او را که سنج داشتند از بيخ قطع کرد. جفتى خلخال بههمراه دو انگشت عجوزه به روى زمين افتاد و او هم ناپديد شد. دختر ابريشمکش خلخالها را برداشت و به قصر بازگشت و چون به مردافکن رسيد سنجها را به صدا درآورد و دختر عموى شاهزاده که همان مردافکن رسيد سنجها را به صدا درآورد و دخترعموى شاهزاده که همان مردافکن بود شروع به رقصى دلانگيز کرد. شيرافکن گفت: 'اى زن کجاى کاري، زودى بر جاى بنشين که رازمان فاش مىشود!' مردافکن گفت: 'بگذار کمى خوش باشيم، و غمهامان را به فراموشى بسپاريم!' شيرافکن گفت: 'اگر غفلت کنيم دچار سختىهاى بيشترى خواهيم شد!' مردافکن پذيرفت و سر جايش نشست. |
|
چندى نگذشت خنياگران به پيش شيرافکن و مردافکن آمدند و سردستهٔ آنها پرسيد چنين خلخالهائى از کجا است؟ و شيرافکن گفت همينطورى پيدا کردم. سردسته خنياگران خلخالها را بهدست کرد، و رقصيد. و پايکوبى و رقص که تمام شد آنها را پس نداد و به همراه برد. |
|
زن خنياگر به پيش دختر شاه که رفت خلخالها را نشان داد و گفت که آنها را از شيرافکن گرفته است. دختر که خلخالها خوشش آمده بود گفت: 'برو و به شيرافکن بگو براى روز عروسىمان خلخال بيشترى لازم است.' خنياگر گفت باشد، ولى بهتر است به پدرت بگوئى موضوع را با شيرافکن در ميان بگذارد. |
|
دختر حرف خلخال را با پدر در ميان گذاشت، و شاه پى شيرافکن فرستاد و گفت: 'خلخال بيشترى براى روز عروسى لازم است، بهتر است که خود آنرا فراهم کني!' شيرافکن گفت: 'ازکجا؟' شاه گفت: 'از همانجائى که آوردهاي!' شيرافکن گفت: 'پيش آمد که از عجوزهاى پير جفتى خلخال برگيرم!' شاه گفت: 'از اين پس هم بگير!' دختر ابريشمکش که در ناچارى قرار گرفته بود گفت که باشد. |
|
شيرافکن به پيش مردافکن بازگشت و گفت: 'مواظب حرکات و رفتار خود باش، نه رخت از تن در بياور، و نه قر به کمر بينداز، و نه لب به گفت باز کن. همچنان در اتاق بمان تا باز بگردم.' |
|
فردا روز دختر ابريشمکش خورجين از غذا پر کرد و اسبش را سوار شد و رفت. رفت و رفت تا شب هنگام به شهرى رسيد. از اسبش به زير آمد و سر کوچهاى ايستاد. پيرزنى به او رسيد و در پى رفتن به خانهٔ خود بود. دختر ابريشمکش از آنرو که پىجا بود به پيرزن گفت: 'اى مادر جائى را سراغ دارى که شب را در آن بگذرانم؟' پيرزن گفت: 'اى جوان مهمان حيبى خداست، اما شب ماندنش بلاست!' دختر ابريشمکش گفت: 'جواهر دارم و بهاى اتاق تو را خواهم داد!' پيرزن که بوى خوش جواهر را شنيد عقل از کلٌهاش پريد و گفت: 'اى ننه، بيا تا مگر در آشپزخانه جائى دست و پا کنم!' |
|
پيرزن شيرافکن را به خانهٔ خود برد و در آشپزخانه جاى داد، و چون ميهمان ناخواندهٔ او گرسنه بود و دو دانه تخممرغ برايش پخت، و دختر ابريشمکش غذا که خورد تشنه شد، و طلب آب کرد. پيرزن گفت: 'اى ننه، در اين شهر آب کم است، و اينجا هم آبى نيست!' گفت: 'هر چه بخواهي، به تو خواهم داد، پيالهاى آب به من بده!' پيرزن گفت: 'آب مخواه که اژدهائى راه آب را بر اين شهر بسته، و تا سر هفت روز، دخترى را به همراه شترى که دختر را حمل مىکند، به او ندهند، بر سرچشمه نشسته و نمىگذارد آب بهسوى شهر سرازير شود!' و افزود: 'دختر را به شترى سوار مىکنند و افسارش را بهدست جوانى مىدهند. و اژدها هم دختر را، و هم شتر را مىبلعد و همان دم مىگذارد تا آب به سوى شهر سرازير گردد.' و باز: 'تا نوبت ديگر تا سر هفته آب همچنان به روى شهر بسته است و اژدها باز قربانى طلب مىکند.' پيرزن در آخر گفت: 'فردا سر هفته است، و نوبت دختر شاه که به اژدها داده شود!' شيرافکن که خسته بود دنبالهٔ حرف را نگرفت و در همانجا خوابش برد. |