دالان و شالان
|
در روزگاران پيش مرد ثروتمندى زندگى مىکرد که زنى و پسرى داشت. پس از مدتى زنش زائيد و براى او دخترى آورد. از همان وقت که دخترش بهدنيا آمد، هر شب يکى از گوسفندهايش در طويله کمرش مىشکست و مىمرد. |
|
مرد حيران و سرگردان مانده بود که چرا گوسفندهايش به اين بلا دچار مىشوند. اين کار ادامه داشت تا روزى که فقط يک گوسفند براى او باقى ماند. |
|
پسر خانواده با خودش فکر کرد که سرٌ اين کار در کجا است؟ عاقبت بلند شد و يک شب رفت و خود را در طويله پنهان کرد. نيمههاى شب که ديگر نزديک بود به خواب برود از صداى وزوز زنبورى به خود آمد و خوب که نگاه کرد زنبورى را ديد که از درز در طويله داخل شد. |
|
زنبور به محض داخل شد بهصورت ديوى درآمد و کمر آخرين گوسفند را هم که مانده بود، شکست و دوباره بهصورت زنبور درآمد و رفت. پسر آهسته زنبور را دنبال کرد و از طويله بيرون رفت و ديد که زنبور تغيير شکل داد و بهصورت خواهرش درآمد و به خانه رفت. پسر متوجه شد که خواهرش، ديو است. |
|
پسر نزد پدر و مادر رفت و شرح آنچه را که ديده بود براى آنها بيان کرد. هر چه بيشتر قسم خورد آنها کمتر باور کردند و گفتند: 'پسر جان اينطور کارى غيرممکن است.' |
|
وقتى پسر از اين کار نتيجهاى نگرفت تصميم به فرار گرفت و از آنجا گريخت. اما قبل از رفتن دو تا سگ به نامهاى دالان و شالان آورد و در جلو هر کدام از آنها کاسهاى آب گذاشت و به مادرش گفت که: هر وقت آب اين کاسهها ليخن (گلآلود) شد بدان که من ناراحتم و فوراً اين سگها را به کمک من بفرست. |
|
پسر سه چهار سال از خانواده دور بود. پس از اين مدت برگشت ولى در آنجا اثرى از موجد زندهاى نيافت. پدر و مادرش هم از آنجا رفته بودند. پسر در کوچهها سرگردان بود که ناگهان خواهرش به استقبال او آمد و او را به خانه برد. اسبش را گرفت و براى تيمار به طويله کرد اما هنگام تيمار کردن يک پاى اسب را خورد و بهسراغ برادر رفت و از او پرسيد: اى برادر؟ |
|
برادر گفت: بله |
|
خواهر گفت: صف گَلى صفا گَلي |
|
اسب تو و سه قُلا و گِلى (اسب تو با سه پا مىرود) |
|
برادرش از ترس گفت: بله اسب من با سه پا حرکت مىکند. |
|
خواهر بيرون رفت و يک پاى ديگر اسب را خورد و آمد و گفت: اى برادر! |
|
برادر گفت: بله |
|
خواهر گفت: صف گلى صفا گلي |
|
اسب تو و دو قلا و گلي |
|
برادر باز هم از ترس گفت: بله اسب من با دو پا مىرود. |
|
عاقبت خواهر چهار پاى اسب را خورد و بار آخر آمد و گفت: اى برادر! |
|
برادر گفت: بله |
|
خواهر گفت: صف گلى صفا گلي |
|
اسب تو و بى قلا و گلى (اسب تو بىپا مىرود) |
|
پسر که اين را شنيد از ترس دويد و رفت بالاى يک درخت بلند و تناور، و پنهان شد. دختر برادر را دنبال کرد که او را بخورد. چون به پاى درخت رسيد يک پاى خود را اره و پاى ديگر را تيشه کرد و شروع به بريدن درخت نمود. پسر که ديد نزديک است درخت بيفتد و دختر او را بخورد از آن بالا فرياد زد و مادرش را به کمک خواست. مادر ناگهان متوجه شد که کاسههاى آب گلآلود شده است. پس فهميد که پسرش دچار دردسر شده. به دالان و شالان دستور داد که به کمک پسر بشتابند. دالان و شالان دويدند و پسر از روى درخت فرياد زد: هى دالان بگيرش هى شالان بگيرش. |
|
دالان و شالان ديو - دختر را گرفتند و پارهپاره کردند و خوردند. پس از آن پسر، پدر و مادرش را پيدا کرد و با هم زندگى راحتى را شروع کردند. |
|
- دالان و شالان |
- افسانهها، ... کردى - ص ۳۰۸ |
- گردآورنده: على اشرف درويشيان |
- نشر روز چاپ دوم ۱۳۶۶ |
(فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد پنجم (د)، على اشرف درويشيان، رضا خندان (مهابادي)). |