دان انار
|
يکى بود يکى نبود زير گنبد کبود پادشاهى بود که از همسر اول خود هيچ فرزندى نداشت اما از همسر دوم خود چهل پسر داشت. |
|
همسر اول پادشاه هميشه براى صاحب فرزند شدن نزد خدا دعا و التماس مىکرد. تا اينکه يک روز کنيز او فالگيرى را به نزدش آورد و فالگير به زن پادشاه گفت: 'من اين انار را به تو مىدهم و تو بايد آن را بخورى بعد از چندى دخترى بهدنيا مىآوري.' زن پادشاه انار را از دست فالگير گرفت و در عوض يک کيسه زر به او داد. بعد از چندى صاحب يک دختر شد و نام او را دانانار گذاشت. پادشاه با اين نام مخالف بود و مىگفت: 'اين نام برازندهٔ شاهزادگان نيست.' اما زن او مىگفت: 'ما اين بچه را از انارى که فالگير به من خورانيد داريم پس نامش را دانانار مىگذاريم.' شاه موافقت کرد. و چون همين يک دختر را داشت لذا او را از چهل پسر ديگر خود بيشتر دوست مىداشت. |
|
يک سال، پنج سال، ده سال گذشت اما دختر بزرگ نشد و به همانقدرى که بهدنيا آده بود باقى ماند و در ده سالگى او را قنداقپيچ مىکردند. |
|
از وقتى که اين دختر بهدنيا آمده بود هر روز چندين نفر از مردم کشور پادشاه ناپديد مىشدند و کسى علت آنرا نمىدانست. در اين مدت ده سال جمعيت کشور پادشاه روزبهروز کمتر مىشد. |
|
اما بشنويد از دانانار. در اين ده سال پدر و مادر و برادران و کنيزان همه او را تر و خشک مىکردند و دانانار تنها پدر و مادر خود و برادر کوچک را دوست مىداشت. او با آنان صحبت مىکرد اما نمىتوانست راه برود. چون تا اين زمان بهصورت نوزاد باقىمانده بود. هر وقت بوسه بر صورت کوچکترين برادر خود مىزد جاى بوسه او تا چندين روز کبود باقى مىماند. هر غروب کنيزان بنا به درخواست خود دانانار او را بيرون از خانه مىگذاشتند تا همانجا بخوابد. زيرا که از هواى آزاد خوشش مىآمد. شب که هوا تاريک مىشد دانانار تبديل به يک اژدهاى هفتسر مىشد و به جان مردم مىافتاد. و هنگام سحر دوباره تبديل به نوزاد مىشد. وقتى کليهٔ مردم را از بين برد به سراغ لشگريان شاه آمد. و شاه را به زور سياه نشاند. ديگر نه مردمى بود نه لشگري. شاه گمان مىکرد بلائى آسمانى بر سر کشورش نازل شده است. حالا دانانار هر شب به سراغ چند تا از برادرانش مىرفت و آنها را مىخورد. اما با کوچکترين برادر خود کارى نداشت تا اينکه سى و نه برادر و زن پدر خود را نيز خورد. اکنون فقط شاه مانده بود با مادر و کوچکترين برادر ناتنى او با هزاران هزار خانهٔ ويرانه. |
|
برادر کوچکتر دانانار از بوس کردن او فهميد که بهجز دزد خانگى هيچکس ديگرى قدرت چنين کارى را ندارد. |
|
از اينرو يک شب در گوشهاى مخفى شد و براى اينکه چشمهاى خود به خواب نرود انگشت خود را بريد و کمى نمک به آن پاشيد و چشم به نوزاد دوخت. |
|
بعد از مدتى دانانار تبديل به اژدهاى هفت سر شد و به بيابان رفت. و هر چه حيوان و چنار در جلوى راهش بود مىخورد. سپس به محل خود بازگشت و هنگام سحر به نوزادى به آزار تبديل شد برادر کوچکتر پيش خود گفت: 'پس او من و پدر و مادرش را دوست دارد که تاکنون به ما آسيبى نرسانده است.' |
|
فرداى آن روز موضوع را با پدر و زنپدر خود در ميان گذاشت. شاه موافق با کشته شدن او بود اما زنپدر رضايت به کشتن او نمىداد. برادر کوچک گفت: 'چيزى را که به زور بخواهى ثمره آن همين است که مىبيني.' چون مىدانست دانانار در روز نوزاد بىآزارى است از اينرو او را به بغل گرفت و چندين کيلومتر از قصر پادشاه دور شد تا اينکه به سر چاهى رسيد. اول مىخواست از داغ مادر و سى و نه برادرش خون او را بخورد. اما پيش خود گفت: 'شايد خون او باعث شود که من هر تبديل به اژدها شوم.' از اينرو خونش را نخورد. وقتى سر دانانار را بريد با کمال تعجب ديد يک قطره خون از گردنش به زمين افتاد و تبديل به يک گنجشک شد و پر کشيد و رفت. بدن سربريده او بهجز همان يک قطره خون ديگر خونى نداشت. جسد بىجان و سربريدهٔ او را به درون چاه انداخت و از ترس خود چاه را با سنگ پر کرد. و دواندوان راهى قصر شد. |
|
هوا گرگ و ميش شده بود که در بين راه به يک کاروان رسيد. اين کاروان را دزدان دزديده بودند. وقتى راهزنان به او رسيدند. به او گفتند: 'اى جوان اگر به ما بگوئى بار اين کاروان چيست کاروان را به تو مىدهيم اما اگر نتوانى نام بار را بياورى و ما نام تو را بگوئيم سرت را از تن جدا مىکنيم.' |
|
برادر کوک دست و پاى خود را گم کرده بود و نمىدانست چه بگويد در اين هنگام دانانار که به شکل گنجشک درآمده بود پرزنان به بالاى سر برادر خود آمد و به او گفت: 'بگو قيل (قير) و نيل (يک نوع رنگ) و زنجفيل.' ... سپس پر کشيد و رفت. |
|
برادر کوچک و راهزنان گفت: 'قيل و نيل و زنجفيل.' |
|
راهزنان از آگاهى او به حيرت افتادند. و کاروان را به او دادند. و او با کاروان به نزد پادشاه بازگشت. |
|
- دانانار |
- آئينهٔ آئينها و افسانههاى لرستان ص ۲۴ |
- ايرج محرر |
- انتشارات بنياد نيشابور - چاپ اول ۱۳۶۵ |
(فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد پنجم (د)، على اشرف درويشيان، رضا خندان (مهابادي)). |