0

داستان دو برادر

 
hojat20
hojat20
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : تیر 1388 
تعداد پست ها : 42154
محل سکونت : بوشهر

داستان دو برادر

 

داستان دو برادر
دو برادر بودند که در کودکى پدر و مادر خود را از دست داده بودند و سال‌ها بود که کار کرده بودند و پولى به‌دست آورده بودند.
 
يک روز نشستند و پول‌هاى خود را تقسيم کردند. يکى از آنها با پول خود دکانى باز کرد و مشغول کسب و کار شد، و ديگرى پول‌هاى خود را خرج عروسى کرد و دخترى را به زنى گرفت. روزها به‌دنبال شب‌ها سپرى شد. روزى برادر زن‌دار برادر بى‌زن خود را سرزنش کرد و به او گفت: - چرا عروسى نمى‌کنى تا از اين سرگردانى‌ها رهائى يابي؟
 
برادر بى‌زن گفت: - من اولاً شوق جوانى خودم را پاى زن هدر نمى‌دهم، ثانياً زن وفا وعده و پيمان درستى ندارد.
 
برادر زن‌دار گفت: - زن لذت دنيا است. زن داريم تا زن.
 
برادر بى‌زن گفت: - زنى که خود دارى چگونه زنى است؟
 
برادر زن‌دار گفت: - زن من از بهترين زن‌ها است. روزها که از خانه مى‌خواهم بيرون بيايم بى‌تابى مى‌کند.
 
برادر بى‌زن گفت: - از تو خواهش مى‌کنم بيا و زنت را امتحان بکن ...
 
- من حاضرم.
 
- برو يک هفته خودت را به مريضى و بى‌حالى بزن و پس از آن وانمود کن که مرگت به‌زودى فرا مى‌رسد. آن وقت به زنت بگو که بيايد دنبال من، تا سفارش زن و اموال خود را به من کني، وقتى زنت آمد دنبال من، صورت خود را خاک‌آلود مى‌کني، و وقتى‌که من و زنت برگشتيم، نفس در سينه حبس مى‌کنى تا خيال کنيم که مرده‌اي، اما گوش‌هايت را باز کن و بشنو من چه مى‌گويم و زنت چه جواب مى‌دهد.
 
برادر زن‌دار رفت و همان‌طور که قرار شده بود عمل کردند. يک روز زن برادر زن‌دار آمد دنبال برادر بى‌زن که: - بيا شوهرم مى‌خواهد وصيت بکند.
 
آمدند ديدند برادر زن‌دار مرده است. برادر بى‌زن به زن برادر خود گفت: - چرا مرا زودتر خبر نکردي، تا برادر مرد آمدى پيش من؟
 
زن بنا کرد ها‌ى‌هاى گريه کردن، موهاى خود را کشيدن، خودش را به زمين زدن. برادر بى‌زن گفت: حالا زياد ناراحت نباش، من خودم تو را به زنى مى‌گيرم. هم از شوهرت جوان‌تر هستم هم پول‌دارتر.
 
زن گفت: قربانت گردم خيلى ميل دارم با تو زندگى کنم، اما سه ماه پيش به پسر فلانى قول داده‌ام و نمى‌توانم زير قولم بزنم.
 
برادر زن‌دار همين‌که اين حرف‌ها را از دهن زنش شنيد، بلند شد با چوب و چماق افتاد به جانش، تا مى‌توانست کتکش زد و سپس زنش را برد و طلاق داد و با بردارش مشغول زندگى شد.
 
- داستان دو برادر
- فرهنگ عاميانهٔ عشاير بويراحمد و کهکيلويه
- تأليف: دکتر منوچهر لمعه
- انتشارات اشرفى - چاپ اول ۱۳۴۹
(فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد پنجم (د)، على اشرف درويشيان، رضا خندان (مهابادي)).

آنروز .. تازه فهمیدم .. 

 در چه بلندایی آشیانه داشتم...  وقتی از چشمهایت افتادم...

شنبه 20 آذر 1389  9:37 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها