داستان داد و بيداد (۳)
|
يکى بود يکى نبود، غير از خدا هيشکى نبود. در زمان بسيار قديم کورى با همسايهٔ خود تصميم مىگيرند تا بهعنوان درويشى بروند پول و پلهاى جمع کنند، و هر چه گير آنها آمد نصف نصف با هم قسمت کنند. |
|
همسايه که بينا بود، عصاکش مرد نابينا مىشود و بهراه مىافتند و از منزل خود بسيار دور مىشوند و مىرسند به يک آبادي. مردى از روى احسان به آنها پناه مىدهد. نصفهٔ شب بوده که مرد کور مىخواهد بيرون برود، اما رفيق او حاضر به همراهى با او نمىشود. ناگزير خود او به تنهائى به کمک عصا راه مىافتد. |
|
در بازگشت تنهٔ عصاى او به گنجى مىخورد نشانهاى مىگذارد و زودى مىرود سراغ رفيق خود، و او را خبر مىکند که چه نشستهاي!؟ بلند شو که خداوند روزى براى ما فرستاد. رفيق او باور نمىکند. با چه اصرارى او را متقاعد مىکند، و رفيق او مىرود مىبيند راست است. پولها را مىريزند توى توبرههاى خود و شبانه به قصد خاک خودشان عزم سفر مىکنند. وقتى که نزديک آبادى خود مىرسند. مرد کور به رفيق خود مىگويد: - همين حالا پولها را تقسيم بکنيم. |
|
رفيق او با خندهاى تمسخرآلود مىگويد: - چطورى تقسيم بکنيم؟ |
|
مرد کور مىگويد: - خوب معلومه نصف آن مال من نصف آن مال تو. |
|
رفيق او قبول نمىکند و تصميم به کشتن شخص کور مىگيرد. مرد کور مىگويد: خوب دو قسمت مال تو يک قسمت مال من. |
|
آن مرد باز قبول نمىکند و تصميم به کشتن شخص کور مىگيرد. مرد کور مىگويد: همه آنها مال تو از سهم خودم گذشتم. |
|
رفيق او مىگويد: نهخير نمىذارم بروى و حقهاى برام جور بکني. |
|
مرد کور وقتى مىبيند کار به اينجا کشيده و موقع مرگ او فرا رسيده است، مىافتد به التماس و التماس او هم به جائى نمىرسد و مىگويد: وقتى ما حرکت کرديم زنم حامله بود؛ خواب ديدهام زنم دو پسر دوقلو خواهد زائيد. حالا که مىخواى مرا از بين ببرى در اين دم آخر از تو خواهشى دارم. به زنم بگو که نام يکى را داد و نام ديگرى را بيداد بگذارد. |
|
رفيق مرد کور او را مىکشد و پولها را برمىدارد و به خانهٔ خود مىرود. چند روز بعد زن مرد کور پيش او مىرود و از شوهر خود مىپرسد. جواب مىشنود که او در فلان شهر فوت کرده است. بيچاره برمىگردد به خانهٔ خود و مشغول بيچارگى خود مىشود، و رفيق نارفيق مشغول کسب و کار و باغ و خانه و دکان و املاک. |
|
چند روز پس از جريانات بود که زن مرد کور فارغ مىشود. خداوند يک جفت پسر به او عطا فرموده بود. زنهائى که دور و بر او بودند شادمانى بسيار مىکنند و سر و صدا برمىخيزد. مرد همسايه به زن خود مىگويد: اين چه سر و صدائى است؟ |
|
زن او مىگويد: زن مرد کور يک جفت پسر زائيده است. |
|
مرد به زن خود مىگويد: برو به او بگو که شوهرت سفارش کرده است که نام بچههاى خود را يکى داد و يکى بيداد بگذاري. |
|
زن مىرود و اسم بچهها را همانطور که مرد کور مىخواست داد و بيداد مىگذارند. |
|
دارد و بيداد بزرگ و گاوبانهاى گاوهاى مردم مىشوند، و از اين راه امرار معاش مىکنند. |
|
يک روز گوسالهاى گم مىشود، و دو برادر به جستجو مىپردازند. داد گوساله را پيدا مىکند و فرياد مىزند: اى بيداد هاى هاى ... |
|
بيداد مىگويد: دادهاى هاى ... |
|
داد مىگويد: بيا گوساله را پيدا کردم. |
|
در اين هنگام شخص پير و فهميدهاى که از طرف دولت براى بازرسى دهات آمده بود، گفتگوى داد و بيداد را مىشنود و به فکر فرو مىرود. پسرها را نزد خود مىخواند و شرح زندگى آنها را مىپرسد. بازرس مرد همسايه را طلب مىکند و با تهديد از سِرٌ قضيه باخبر مىشود. مرد همسايه را مىبرند زندان، و داد و بيداد هم صاحب حق خود مىشوند و بقيهٔ عمر را با مادر خويش به خوشى مىگذرانند. |
|
- داستان داد و بيداد |
- فرهنگ عاميانهٔ عشاير بويراحمد و کهکيلويه |
- تأليف: دکتر منوچهر لمعه |
- روايت: کهزاد بادوند |
- انتشارات اشرفى - چاپ اول ۱۳۴۹ |
(فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد پنجم (د)، على اشرف درويشيان، رضا خندان (مهابادي)). |