خونبرف
|
در زمانهاى قديم و جوان باهم زندگى مىکردند يکى پسر پادشاه بود و ديگرى پسر وزير. يک شب که برف سنگينى باريده بود، پسر پادشاه چشمش به خون قشنگى افتاد که روى برفها ريخته شده بود. از پسر وزير پرسيد اين خون قشنگ چيست؟ پسر وزير که عاقل و فهميده بود گفت: اين دختر خونبرف است که به دست آوردن آن خيلى مشکل است. پسر پادشاه از آن به بعد در فکر فرو رفت. چهل روز گذشت و در اين مدت پسر پادشاه غم دختر خونبرف را مىخورد. هر روز لاغرتر مىشد. هرچه پادشاه او را دوا و درمان کرد فايدهاى نبخشيد تا اينکه پسر وزير به پادشاه گفت که پسر او عاشق دختر خونبرف شده و بايد برويم و او را از شهر پريان بياوريم.پادشاه قبول کرد که آنها بروند. دو جوان بهراه افتادند. رفتند و رفتند تا پس از طى سه منزل در سه شب، به يک دو راهى رسيدند. در اينجا پسر پادشاه به پسر وزير گفت: بهتر است تو نيائي، اگر مرگى در کار باشد بهتر است که يک نفرمان بميرد تا هر دو.خلاص پسر وزير را راضى کرد که او را همراهى نکند. |
|
پسر پادشاه شب را کنار چشمهاى بهسر برد. صبح زود چشم گشود و سه کبوتر را روى درخت کنار چشمه ديد. يکى از کبوتران گفت: اى خواهر، مىدانى اين پسر کيست؟ او بهدنبال دختر خونبرف است و به آسانى هم نمىتواند به او برسد. چون دختر توى يک انار است و مادهديوى با چهل پسر خود از آن مراقبت مىکنند. کبوتر ديگر گفت: اين جوان چطور مىتواند به آن باغ و دختر خونبرف دست پيدا کند؟ اولى گفت: آن چله ديو بر سر چهل چاه نشستهاند. اين جوان وقتى به اولين ديو مىرسد بايد به او سلام کند. آنوقت ديو خوشش مىآيد و او را پيش بقيه برادران خود مىبرد. ديو چهلم پسر را راهنمائى مىکند. در اين موقع پسر عطسهاى کرد و از جا برخاست. کبوتران پريدند و رفتند. |
|
پسر پادشاه همانجا ماند. صبح فردا باز کبوتران آمدند. کبوتر سومى گفت: بعد از اينکه اين جوان از ديو چهلم گذشت به انارستان مىرسد. در آنجا بايد روى شانهٔ مادر ديوا بپرد و يکى از پستانهاى آن ار که خيلى هم بزرگ است به دندان بگيرد. از آن شير بخورد هر چه هم مادهديو گفت پستان او را ول نکند تا موقعىکه مادهديو بگويد به شانه راستم مرا رها کن. اگر اين را بگويد، هرچه جوان بخواهد. براى او انجام مىدهد. جوان به طرف انارستان حرکت کرد. پرندهها هم پرسيدند و رفتند. هرچه که پرندهها گفته بودند پسر مو به مو اجراء کرد. تا جائىکه مادهديو به شانه راست او قسم خورد. پسر پستان او را رها کرد. مادهديو از او پرسيد: بهدنبال چه هستي؟ جوان گفت: دنبال دختر خونبرف. ديو گفت: آن طرف يک درخت انار هست، از آن سه انار بنچين و خودت را از باغ بيرون ينداز.بعد سه لايه موى خودش را به او داد و گفت: هروقت به مشکلى برخوردى يکى از موها را آتش بزن و به پشت سرت هم نگاه نکن. |
|
جوان سه دانه انار چيد و خواست از باغ خارج شود. هنوز از کوچه اول نگذشته بود که ديد يک لشکر شمشير به دست به طرف او مىآيد. فورى يک لاخ موى ديو را آتش زد. در بزرگى جلوى لشگر درست شد و آنها پشت در ماندند. پسر به کوچه دوم رسيد ديد گروهى اسب سوار و نيزه بهدست مىخواهند او را بگيرند و بکشند. يک لاخ موى ديگر آتش زد و به پشت سر خود انداخت، صحرائى از آتش درست شد و پسر نجات يافت. داشت به در باغ مىرسيد که متوجه شد لشگرى سوار بر اسب به دنبال او هستند و فرياد مىزنند: دختر پادشاه را کجا مىبري؟ جوان موئى آتش زد و به پشت سر خود انداخت. ناگهان خود را در بيابان و مقابل چهل ديو ديد. ديوها به پسر گفتند: از اينجا که وقتى نان و آب تهيه کن و يکى از سه انار را پوست بکن تا دختر خونبرف از آن بيرون بيايد. اگر گفت نان به او آب بده و اگر آب خواست به او نان بده. ممکن است لباس هم بخواهد اگر آنچه گفتم انجام دادى او زنده مىماند در غير اينصورت او خواهد مرد. |
|
پسر سوار اسب خود شد و رفت و رفت تا به چشمهاى رسيد که کبوتران را آنجا ديده بود کنار چشمهاى خوابيد. چيزى نگذشت که کبوتران پيدايشان شد کبوتر بزرگ گفت: اين پسر دختر خونبرف را پيدا کرده است. اما به آن نمىرسد. جوان بلند شد و گفت: آنچه که مىخواهيد بگوئيد مىدانم حالا برويد دنبال کار خودتان کبوتران پريدند و ناپديد شدند. شاهزاده پوست يکى از انارها را کند. دختر زيبائى از آن بيرون آمد. گفت: آب. شاهزاده به او نان داد گفت: نان. شاهزاده به او آب داد گفت: لباس شاهزاده گفت: کمى صبر کن تا لباسم را درآورم و به تو بدهم. اما دختر افتاد و مرد. جوان غمگين و گريان شد. به طرف شهر حرکت کرد. نزديک شهر يکى ديگر از انارها را پوست کند. دختر زيبائى از آن بيرون آمد. گفت: آب. جوان به او نان داد گفت: نان. جوان آب نداشت. دختر خونبرف افتاد و مرد. شاهزاده رفت تا به يک آبادى رسيد. در آنجا نان و آب و لباس فراهم کرد و پوست انار سوم را هم کند. باز دختر زيباروئى از آن خارج شد گفت: نان. جوان به او آب داد. گفت: آب. جوان به او نان داد و بعد لباس را جلوى او گذاشت. دختر لباس را پوشيد و آب و نان را خورد و گفت: من دختر خونبرف يا دختر شاه پريانم. ساليان درازى است که عاشق تو هستم و حالا در اختيار توام. |