خواهر و برادر يتيم
|
مردى بود که دو فرزند داشت، يک دختر، يک پسر. مادر بچهها مرده بود و پدر مىخواست زن ديگرى بگيرد. اما زن دوم شرط گذاشته بود که نبايد بچه داشته باشى و مرد ناچار شد بچههايش را سر به نيست کند. اما دلش نيامد و چاره ديگرى انديشيد. دو تا گردو برداشت و يک کُتِ کهنه، دست بچههايش را گرفت و رفت وسط جنگل. کت را برد بالاى درخت آويزان کرد و به بچهها گفت هر که زودتر کت را بياورد گردو مال او. |
|
بچهها وقتى به بالاى درخت رسيدند که کت را بردارند پدر رفته بود. بچهها تا خواستند بيايند پائين و دنبال پدرشان بدوند شب شد. با ترس و لرز دوتائى راه افتادند. برادر کوچکتر بود به خواهرش گفت: آب مىخواهم و چالهاى را نشان داد که تويش آب بود. خواهر گفت: نه از اين آب نخور. اين جاى پاى گرگ است. گرگ اگر بياد ما را مىخورد. |
|
جاى ديگرى رفتند. باز برادر کوچولو تشنهاش شد و گفت آب مىخواهم و جائى را نشان داد. خواهرش گفت نه اين جاى پاى خرس است. اگر خرس ما را ببيند فوراً ما را مىخورد. |
|
مىروند و بهجاى ديگرى مىرسند جائى که پاى گوسفندان بود. دخترک چارهاى نداشت و ديگر حرفى نزد برادر کوچولو از آنجا آب خورد و فوراً تبديل به گوسفند شد و بعبعکنان دنبال خواهرش دويد. خواهر گريه و زارى مىکرد از اينکه برادرش گوسفند شده و ديگر همصحبتى ندارد. |
|
چيزى نگذشت ديد مردى سوار بر اسب مىآيد. سوار از او پرسيد: دختر توى اين بيابان چه مىکني؟ گفت: گم شدهام. سوار او را پشت اسب خود نشاند و گوسفند هم دنبالش مىدويد تا به خانه رسيدند. دختر چند سال توى خانه آن سوار ماند تا بزرگ شد و بعد به عقد او درآمد. آن مرد يک زن ديگر هم داشت. يک روز زن اولى از زن کوچک دعوت مىکند تا به خانه او برود. زن بزرگى توى خانه خود چاهى داشت روى آن حصير پهن کرد و از زن دوم خواست بيايد روى حصير بنشيند و به اين ترتيب هووى جوان خود را که اتفاقاً حامله هم بود گول مىزند و در چاه مىاندازد. |
|
از طرف ديگر هر روز گوسفند مىآمد و دور چاه مىگشت و سر خود را داخل چاه مىکرد و بعبع مىکرد. زن بزرگى براى اينکه گوسفند را هم که با هووى او جور بود از بين ببرد خود را به مريضى زد و به حکيمى پول داد که اگر شوهرش دنبال او آمد بگويد علاج مرض زنت جگر گوسفند است. زن خود را به مريضى زد و سر و صدا راه انداخت که دارم مىميرم. شوهرش حکيم را به بالين او مىآورد و او جگر آن گوسفند را که اتفاقاً دور چاه مىگشت تجويز مىکند. |
|
قصابى را مىآوردند که گوسفند را سر بزند گوسفند فرار مىکند مىرود سر چاه مىگويد 'دادي، دادي' خواهرش از توى چاه مىگويد 'جانِ دادي' گوسفند مىگويد: |
|
'قصاب چاقو سو دانه، خانم نمک ريز کنه، مىگردنا قطع کنه' ؛ يعنى قصاب چاقو را تيز مىکند، خانم نمک مىکوبد و گردنم را مىبرند. |
|
خواهرش مىگويد: جانِ دادي، سياه چادر من رُستم بَخوتا، هر کس مى گوسندگا بَکوشا، راست بالى به خوشا؛ يعنى جان خواهر، توى چاه رستم (بغل من) خوابيده، هر کس گوسفند (برادر) مرا بکشد. دست راست او خشک شود. |
|
مرد مىآيد مىبيند از توى چاه صدائى مىآيد. طناب مىاندازد. زن کوچکش با يک پسر زيبا و تپل مىآيد بالا. شوهر مىپرسد تو اين چاه چه مىکني؟ مىگويد: زن بزرگ تو مرا دعوت کرد اينجا و بعد گولم زد انداخت توى چاه. اين هم پسرمان رستم است. |
|
مرد زن بزرگش را از خانهاش بيرون کرد و دوتائى با هم زندگى کردند. |
|
- خواهر و برادر يتيم |
- قصههاى مردم |
- سيد احمد وکيليان |
- نشر مرکز، چاپ اول ۱۳۷۹ |