0

خسيس

 
hojat20
hojat20
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : تیر 1388 
تعداد پست ها : 42154
محل سکونت : بوشهر

خسيس

خسيس
مردى بود، خيلى خسيس. روزى از روزها خواست مهمانيِ سى نفرى بدهد. سى تا بادنجان خريد و به زن خود داد و گفت:
 
ـ سى تا مهمان دارم، اين سى تا بادنجان را بگير و خورش درست کن، اگر يک دانه آن‌را خوردي، نخوردي!
 
زن گفت:
 
ـ باشد، قبول!
 
زن بادنجان‌ها را سرخ کرد اما نتوانست جلو هوس خود را بگيرد که يکى را نخورد و بالاخره يکى از بادنجان‌هاى سرخ‌شده را خورد.
 
شوهر او از بيرون آمد و يکراست سراغ بادنجان‌ها رفت، آنها را شمرد و متوجه شد يک بادنجان کم است، با ناراحتى گفت:
 
ـ اى زن! يکى از بادنجان‌ها کم است.
 
زن جواب داد:
 
ـ هوس به جانم افتاد، يکى را خوردم.
 
شوهر گفت:
 
ـ پس منم مردم!
 
با غيظ رفت توى اتاق، افتاد و بلند نشد.
 
مهمان‌ها آمدند و گفتند!
 
ـ حاج‌آقا کو؟
 
زن گفت:
 
ـ سر او درد مى‌کند توى آن اتاق افتاده است.
 
سپس زن بالاى سر شوهر خود رفت و گفت:
 
ـ مرد بلند شو، مهمان‌ها آمدند و سراغت را مى‌گيرند.
 
شوهر گفت:
 
ـ آن بادنجان کو؟
 
زن گفت:
 
ـ من خوردم!
 
مرد گفت:
 
ـ پس منم مردم!
 
مهمان‌ها به سراغ حاج‌آقا در اتاق ديگر رفتند و گفتند:
 
ـ اى حاج‌آقا ما مهمان توئيم، از جا بلند شو!
 
مَرد جوابى نداد و خودش را به مُردن زد. مهمان‌ها يقين کردند که او مُرده است. سراغ تابوت رفتند. در غياب آنها زن به حاج‌آقا گفت:
 
ـ اى مرد از جايت برخيز! مهمان‌ها رفتند تابوت بياورند!
 
گفت:
 
ـ بادنجان کو؟
 
زن جواب داد:
 
ـ من خوردم!
 
مرد گفت:
 
ـ پس منم مُردم!
 
مهمان‌ها تابوت را توى حياط خانه آوردند که باز زن گفت:
 
ـ بلند شو! الان تو را توى تابوت مى‌گذارند.
 
شوهر گفت:
 
ـ بادنجان کو؟
 
زن گفت:
 
ـ من خوردم
 
مرد گفت:
 
پس منم مُردم!
 
او را در تابوت گذاشتند و به مرده‌شوى‌خانه بردند. زن بالاى سر او آمد و گفت:
 
ـ اى مرد تو را مى‌خواهند بشويند!
 
گفت:
 
ـ آن يک بادنجان کو؟
 
زن جواب داد:
 
ـ من خوردم
 
مرد گفت:
 
ـ پس منم مُردم!
 
وقت چال کردن او شد. زن به او گفت:
 
ـ اى مرد! مى‌خواهند چالت کنند!
 
گفت:
 
ـ آن يک بادنجان کو؟
 
زن او جواب داد:
 
ـ من خوردم!
 
مرد گفت:
 
ـ پس منم مُردم!
 
او را توى چالهٔ قبر گذاشتند و سنگ لَحَد روى چالهٔ قبر قرار دادند و خواستند که روى او خاک بريزند که زن گفت:
 
ـ اى مرد! اى حاج‌آقا، براى آخرين بار مى‌گويم؛ از جا برخيز و از اين‌کار دست بردار!
 
گفت:
 
ـ آن بادنجان کو؟
 
گفت:
 
ـ من خوردم!
 
مرد جواب داد:
 
ـ پس منم مردم!
 
زن عصبانى شد و گفت:
 
ـ معطل نکنيد، روى آن خاک بريزيد!
 
ـ خسيس
ـ افسانه‌هاى شمال ـ ص ۵۷
ـ گردآورنده: سيدحسين ميرکاظمى
انتشارات روزبهان ـ چاپ اول سال ۱۳۷۲
(به نقل از فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد چهارم ـ على‌اشرف درويشيان و رضا خندان).

آنروز .. تازه فهمیدم .. 

 در چه بلندایی آشیانه داشتم...  وقتی از چشمهایت افتادم...

شنبه 20 آذر 1389  9:25 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها