0

خرما از کرگى دم نداشت

 
hojat20
hojat20
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : تیر 1388 
تعداد پست ها : 42154
محل سکونت : بوشهر

خرما از کرگى دم نداشت

خرما از کرگى دم نداشت
پيرمرد فقيرى از مردى يهودى مقدارى پول به قرض گرفت تا به کار و زندگى خود سامانى دهد. مرد يهودى شرط کرد که اگر پيرمرد نتوانست قرض خود را بپردازد. در مقابل هر سکه يک مثقال از گوشت تن او ببرد. پيرمرد پول را گرفت و کالا خريد تا تجارت کند. در يکى از سفرها دزدان به اموال پيرمرد دست‌برد زدند و پيرمرد را با قرض او تنها گذاشتند. مرد يهودى وقتى فهميد چه بر سر پيرمرد آمده او را به محضر قاضى برد تا در حضور او شرط را به‌جا آورد. آنها در راه بودند که چشم آنها به مردى افتاد که پاى خر او در گل مانده و نمى‌توانست حرکت کند. مرد آن‌دو را به کمک خواست. پيرمرد دم خر را گرفت تا از گِل بيرونش بياورد. اما دم خر کنده شد و خر همچنان در گل ماند. صاحب خر همراه آنها شد تا به قاضى شکايت برده و غرامت بگيرد. پيرمرد که از وضع خود بسيار پريشان شده بود به قصد خودکشى بالا منار مسجد رفت و خود را از بالا رها کرد، از قضا گدائى با پسر خود پائين منار نشسته بودند که پيرمرد افتاد روى مرد گدا و او را کشت.
 
پسر گدا نيز به مدعيان ديگر اضافه شد و هر سه پيرمرد را کشان‌کشان به محضر قاضى بردند. وقتى پيرمرد به اتاق قاضى وارد شد ديد دزدان اموال او، گرداگرد نشسته و اموال دزدى را با قاضى قسمت مى‌کنند. قاضى نيز از نگاه پيرمرد به ماجرا پى برد و آهسته به او گفت: اگر قضيه را لو ندهى من هم تو را تبرئه مى‌کنم، اين بود که رو کرد به يهودى و پس از شنيدن حرف‌هاى او گفت: تو مى‌توانى در مقابل هر سکه يک مثقال از گوشت اين پيرمرد را ببري، اما هر چقدر که اضافه بريدى اين پيرمرد هم بايد از گوشت تن تو ببرد. مرد يهودى از ترس جان خود از شکايت خود صرف‌نظر کرد، بعد قاضى رو به پسر گدا کرد و گفت: مى‌روى بالاى منار و از آنجا خودت را روى اين پيرمرد مى‌اندازى تا تقاص خون پدرت را بگيري. پسر نيز از ترس جان از شکايت خود گذشت. صاحب خر که اوضاع را چنين ديد رو به قاضى کرد و گفت: جناب قاضى خر ما از کرگى دم نداشت. اين را گفت و از در خارج شد.
 
ـ خر ما از کرگى دم نداشت
ـ افسانه‌هيا چهارمحال و بختيارى ـ ص ۱۱۹
ـ گردآوري، على آسمند و حسين خسروى
ـ انتشارات ايل ـ چاپ اول ۱۳۷۷
(به نقل از فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد چهارم ـ على‌اشرف درويشيان و رضا خندان).

آنروز .. تازه فهمیدم .. 

 در چه بلندایی آشیانه داشتم...  وقتی از چشمهایت افتادم...

شنبه 20 آذر 1389  9:12 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها