خرگوش و لاکپشت
|
لاکپشت زراعت داشت. آخرهاى تابستان بود. توى خرمن جا داشت خرمن شن مىکرد. باد تندى مىآمد. خرگوش با عباى روى دوش خود از آنجا رد مىشد. |
|
روبه لاکپشت گفت: |
|
ـ 'خدا قوت لاکپشت! باد خوبى مياد!' |
|
لاکپشت گفت: |
|
ـ 'بله... باد خوبى مياد، داريم به سلامتيت خرمن شن مىکنيم!' |
|
خرگوش رفت. فردا لاکپشت خرمن او را تميز کرده بود. |
|
خرگوش با عباى روى دوش خود آمد و نشست و گفت: 'خداقوت' |
|
ـ 'خدا قوت، سلام عليکم!' |
|
لاکپشت گندمها را پيمانه مىکرد و توى کيسه مىريخت. |
|
خرگوش گفت: |
|
ـ 'برادر، وقت آن نرسيده سهم مرا بدهي؟ خرمن دارد تمام مىشود!' |
|
لاکپشت گفت: |
|
ـ 'سهم تو؟ يعنى چه؟ چه مىگوئي؟' |
|
خرگوش گفت: |
|
ـ 'چه؟ پس آنروز من آمدم و خداقوت گفتم بيخودى بود؟ مگر ما شريک نيستيم؟' |
|
لاکپشت گفت: |
|
ـ 'مگر مىشود! من يکسال است دارم زحمت مىکشم. رعيتى مىکنم. تو با يک جمله خداقوت سزاوار شريک من بشوي؟' |
|
خرگوش گفت: |
|
ـ 'من گفتم خداقوت و شريک شدم. قبول نمىکنم' |
|
خوب، لاکپشت در مقابل خرگوش ضعيف بود. خرگوش گفت: |
|
ـ 'آن درخت روى تپه را مىبيني؟ بيا با هم مسابقه بدهيم. اگر تو زودتر به آنجا رسيدى خرمن مال خودت. اگر من زودتر به آنجا رسيدم همهٔ گندمها را مىبرم.' |
|
لاکپشت ناچار قبول کرد. گفت: |
|
ـ 'باشد. فردا صبح يک عده روى مسابقه ما نظارت مىکنند. چندتائى بايد شاهد مسابقه بشوند.' |
|
خرگوش فکر کرد که صددرصد مسابقه را مىبرد. |
|
لاکپشت به فکر فرو رفت با خود گفت: |
|
ـ 'خدايا، چکار کنم؟ من يک گام مىگذارم و او سىمتر مىپرد!' |
|
نشست و فکر کرد و نقشهاى بهنظر او رسيد. با خود گفت: |
|
ـ 'خوب ما لاکپشتها همه مثل هم هستيم. بروم و بيست سى تا از رفقايم را بياورم ترتيبى بدهم که هرچند قدم يک لاکپشت جا بگيرد. تا خرگوش چند جست زد و سر بلند کرد، لاکپشتى سر بلند کند و بگويد: من اينجا هستم.' |
|
لاکپشت اين نقشه را اجراء کرد. در مسير مسابقه، هرچند قدم لاکپشتى مخفى شد. فردا صبح مسابقه شروع شد، خرگوش هر جستى که مىزد و سر بلند مىکرد ببيند لاکپشت به کجا رسيده، لاکپشتى چند قدم جلوتر از او سر بلند مىکرد و مىگفت: 'من اينجا هستم!' |
|
'خرگوش با تمام قدرت مىدويد و همينکه مىايستاد مىديد که لاکپشتى چند قدم جلوتر از او ايستاده و مىگويد من اينجا هستم!' |
|
خرگوش با خود گفت: |
|
ـ 'اى بدبختي!' |
|
بهخود فشار آورد و چند جهد بلند زد. اما ديد، نخير! فايده ندارد! لاکپشت پاى درخت ايستاده و تماشاگران و شاهدين مسابقه براى او کف مىکوبند! |
|
ـ خرگوش و لاکپشت |
ـ افسانههائى از دهنشينان کرد ـ ص ۵۱ |
ـ گردآورنده: منصور ياقوتى |
ـ انتشارات شباهنگ چاپ چهارم ۱۳۵۸ |
(به نقل از فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد چهارم ـ علىاشرف درويشيان و رضا خندان). |