از بچگی عاشق چادر بودم.دوستام مواقعی که بازی می کردیم برای اجرا نقش مامان کفشای پاشنه بلند و دامن مامان هاشون رو می پوشیدند و ادعای بزرگی می کردند اما من هر وقت مامان میشدم چادر مادرم رو سر می کردم.
از همون بچگی عاشق امام حسین(ع) و اصحابش و امام رضا(ع) بودم.
حدودا 7 سالم بود که با پدر و مادرم به مشهد مقدس رفتیم.درسته بچه بودم ولی خادمان حرم به حجابم اشکال گرفتند و کلی غر زدن میدونید چرا؟ آخه چادر نداشتم.
اون موقع خیلی از دست خادمای حرم ناراحت شدم. مامانم همون روز بعد از زیارت حرم امام رضا(ع) منو برد بازار و برام چادر خرید. اولین چادر مشکی من. مدلش عربی بود و من خیلی ازش خوشم اومد. حتی مغازه داره که اول با شنیدن حرف مامانم تعجب کرده بود حالا کلی به به و چه چه می کرد و به بابام میگفت:"ماشاءالله چقدر بهشون میاد."
من اون چادر رو حتی تو مغازه هم از سرم در نیاوردم و تا هتل سرم بود. در واقع توی تمام مدتی که ما توی مشهد بودیم اون چادر سرم بود.
وقتی برگشتیم دوباره چادرم رفت توی کمد و منم یادم رفت که یه چادر مشکی دارم.
کلاس چهارم ابتدایی بودم که قرار شد تو مدرسه نمایش اجرا کنیم و به من نقش حضرت زینب(س) رو دادند و مامان رفت و برام یه چادر مشکی ملی گرفت. وقتی تو مدرسه می پوشیدمش همه بچه ها و معلممون ازم تعریف می کردن.
دوباره سال پنجم ابتدایی من تو مراسم تعزیه محرم نقش حضرت زینب(س) رو داشتم. ولی اینبار با کمک مادرم کلی شعر پیدا کردیم تا من برای تعزیه بخونمشون.
اون سال واقعا مراسم عالی بود.اون سال در 9 و 10 محرم من چادر سرم کردم اما از 11 محرم به بعد چادرم رو در آوردم و دوباره گذاشتمش تو کمد. تا اینکه تابستونش رفتیم مشهد و من دوباره چادرم رو سر کردم منتهی این دفعه نه به خاطر غرغر های خادمان حرم بلکه به خاطر احترامی که خودم برای امام رضا(ع) قائل بودم. من بعد از اون دفعه سال آینده هم به مشهد رفتم.
اما بعد از اون سفر دیدم به چادر عوض شد. نسبت به همه چیز عوض شد. روزه های بیشتری در ماه رمضان گرفتم. نماز هام رو کامل تر می خوندم البته بازم بعد از شروع مدرسه همه چی عوض شد. من کلاس هفتم شدم و می رم مدرسه تیزهوشان. واسه همین وقتم خیلی پره. یه روز به سفارش من با دوستم به نماز خونه مدرسه رفتیم و از اون روز دوباره نماز هام سروقت شد.
یه روز درست وسط ایام امتحانات کاملا اتفاقی مصاحبه ی شما رو شنیدم و با اینکه وقت کمی داشتم برای خوندن امتحان برنامه رو کامل دیدم.بعد از برنامه یکهو به ذهنم رسید چادری بشم.به فکر خودم خندیدم اما چند روز به این موضوع فکر کردم. روز جمعه تصمیمم رو به مادرم گفتم مادرم چادری نیستند ولی یک مانتویی کاملا محجبه هستند.راستش اولش زیاد راضی نبودند چون می گفتند جمع و جور کردن چادربرات سخته اما کم کم راضی شدن و بعدش با تشویق خاله های خوبم که خودشون چادری هستند تصمیمم جدی تر شد خلاصه ایشون موافقت کردن و من با امید اینکه از فردا چادر می پوشم خوابیدم.صبح که بلند شدم قبل از رفتن چادر رو سرم کردم اما دیدن کوتاه شده خیلی ناراحت شدم.
خلاصه تمام اون هفته دلم می خواست چادر بپوشم تا اینکه بالاخره آخر هفته شد و با مادرم به بازار رفتیم و من بالاخره به آرزوم رسیدم.
روز اول همه تعجب می کردند. راننده سرویسمون که اصلا منو نشناخت و نزدیک بود جام بزاره. بعضی از دوستام هم که از تعجب دهنش باز مونده بود. ولی خدا رو شکر الآن چند روزه که چادری شدم و مادرم هر روز صبح با تحسین نگاهم می کنن.
از بابت تصمیمم خوشحالم و از خدا می خوام اگر کسی چادر می پوشه چادرش رو از سرش بر نداره و به علاوه افراد بیشتری مشتاق به پوشیدن چادر بشن.
فقط یه چیز دیگه:ما چادر می پوشیم تا مادر شهیدمون فاطمه زهرا(س) و بابای آسمونیمون حضرت مهدی(عج) از دستمون راضی باشند.