15 سالم بود که حال پدرم خیلی بد شد ، منم که خیلی بابایی بودم، واسه شفای پدرم هرکاری کردم، ازخدا هم خیلی خواهش کردم تا پدرم زودتر خوب بشه حدود دوماهی بیمارستان بود یه بار وقتی چشمام پر از اشک بود به خدا گفتم که پدرمو بهم برگردون قول میدم بنده ی خوبت بشم ..خب نماز میخوندم ولی چادری نبودم. قول دادم که چادری بشم
نمی دونم چی شد این نذر به ذهنم رسید شاید واسه این بود که تا قبل از این اتفاق به فقیر کمک می کردم ، روزه هامو میگرفتم و تا جایی که میتونستم کارهای خوب و انسانی انجام میدادم، فقط چادر بود که سرم نمیکردم و چون قول داده بودم بنده ی خوبی بشم به فکر چادر افتادم. مگر نه اینکه از کوزه همان برون تراود که در اوست اگر باطنم زیبا و خدایی قراره باشه چرا ظاهرم اینطور نباشه
چند روز بعدش حال پدرم بهتر شد و مادرم اسم خودش و پدرم و منو نوشت واسه کربلا. منم یه چادر خریدم و اولین باری که سرم کردم سفر کربلا بود یه حس خوبی داشتم انگار تموم وجودم به آرامش رسیده بود میتونم بگم در این 20 سال عمری که از خداگرفتم این اولین باری بود تا این حد قلبم آروم بود و احساس خوشبختی می کردم.
البته اولش چون بلد نبودم درست سرم کنم، کمی دست بسته ام کرده بود. دوستهامم همش موج منفی بهم میدادن شاید بعضی وقتا موج منفیشون یک کم ناامیدم میکرد، ولی دیگه از آدم قبلی خسته شده بودم و آرامشش منو اسیر کرده بود شیفته ی چادرم شده بودم با این که هنوز بلد نبودم درست سرم کنم و آخرم مجبورشدم چادرعربی بخرم. هر روز بیشتر عاشقش شدم چون خیلی اثر مثبت داشت ، حتی خودم واسه خانوادم عزیزتر شده بودم...
الان که 20 سالم شده و دانشگاه میرم سرکلاسهامم باچادر میشینم چون بهش ایمان دارم و با تموم وجودم قبولش کردم.