حکايت به مکه رفتن روباه (به لهجهٔ کرمانى)
حکايت به مکه رفتن روباه (به لهجهٔ کرمانى)
|
روزى بود... |
|
يه روزى روبائى رفت تو يه نيستوني، بازى مىکرد، يه تا از نىآ (نىها) اِ شکست. اى نىره وراش و گذاشت و رس رکولش و بنا کرد به رفتن يه خروسى لب يه ديوالى و استاده بود و دشت ذکر خدا مىکرد. همچى که چشم او افتاد و روباه گُف: آروبا ايديگه چه بازيه که در اوردي، اى نىره ورچى ورسر کولت گذاشتي؟ |
|
روباه گفت: اوى مؤذن خدا اى حقه بازى نيست، او کارائى که ديدى پيشت را (پيشترها)م مىکردم همه ره ول کردم. حالا دارم مىرم به مکه برا زيارت خونه خدا: |
|
|
من کنون مىروم به بيتالله |
توبه کردم من از بد دنيا |
|
که ديگه مال مردمون نخورم |
مرغ بيداد از کسون نبرم |
|
مونده مالى زباب (بابا) در دستم |
مىخورم تا که زندگى هستم. |
|
|
خروس بُليت (احمق سادهلوح) صادق از اى حرفا روبا گول خورد گفت: آروباه منم آرزو دارم همراه شما بيام زيارت. |
|
گفت: بسيار خوب، بفرما بريم. |
|
خروس اومد پائين و همراه روبا وَرراشد. يه خردهرائى که رفتن رسيدن لب يه رودخونهى ـ مرغابى و رودخونه داشت شنو مىکِرد. همچى که خروس ديد داره همراه روبا ميره از تو آبا صداش بلند کِرد و گفت: اى مؤذنِ خدا از ذکر خدا غافل شدى که به گير روبا حرومزاده افتادي؟ |
|
خروس گفت: همچى که تو گمون کِردى نيس: |
|
اين اکنون مىرود به بيتالله |
|
توبه کِرده است از بد دنيا |
|
که ديگه مالِ مردمون نخورد |
|
مرغ بيداد از کسون نبرد |
|
مونده مالى ز باب در دستش |
|
مىخورد تا که زندگى هَستش |
|
مرغابى گفت: حالا که همچينه منم همراهتون ميام به زيارت. |
|
گفتن: بسمالله بفرمايين بريم. |
|
مرغابى اومد و بيرون و همراه اينا شد. سه نفرى بنا کِردن به رفتن. يه خرده رائى که رفتن رسيدن به يه باغلي. هُدهُدى وَر شاخِ درختى نشسته بود تا ديد خروس و مرغابى دارَن همرا روبا ميرن صداشِ از سرِ شاخ بُلن کِرد که... |
|
ـ حکايت به مکه رفتن روباه |
ـ فرهنگ مردم کرمان |
ـ گردآورنده: د.ل. لريمر |
ـ به کوشش: فريدون وهمن |
ـ انتشارات بنياد فرهنگ ايران ۱۳۵۳ |
(به نقل از فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد چهارم ـ علىاشرف درويشيان و رضا خندان). |
آنروز .. تازه فهمیدم ..
در چه بلندایی آشیانه داشتم... وقتی از چشمهایت افتادم...
تشکرات از این پست