حسينکُرد و فيروزه
|
يک روز شاهعباس بر سر تخت نشسته بود ديد دفتر ماليات را آوردند خدمت او و گفتند قربان هفت سال است که ماليات مصر نرسيده است. شاهعباس صدا کرد يک نفر را خواست که حرکت کند و به طرف مصر برود و ماليات هفتساله را بگيرد و بيايد. حسينکُرد از جا حرکت کرد و حمد و ثناى خداى متعال و سلطان را بهجاى آورد و گفت: قربانت گردم، آتش به جان افروختن از بهر جان سوختن، اينکار ز من آموختن، قبله عالم بهسلامت باشند اجازه بفرمايند مىروم ماليات هفتساله را مىگيرم و مىآيم و وارد خزانه مىکنم، سلطان اجازه فرمود که برو خدا پشت و پناهت و حرکت کرد و رفت، شاهعباس يک نفر ديگر را خواست. ميرباقر کورهپز از جا برخاست و گفت: اگر سلطان اجازه بفرمايند بندهٔ آتان نيز با حسين همراهى خواهم کرد. سلطان اجازه داد رفت تهيه و تدارک خود ار ديد و از شهر خارج شد. سلطان يک نفر ديگر را خواست که يارى آندو نفر را بکند. خداوردى لر از جا حرکت کرد با آن چوب دست خود که وزن آن يکصد من بود اجازه خواست و عرض کرد قبله عالم به سلامت باشند، امر بفرمائيد. بنده کمترين همراهى خواهم کرد. |
|
سلطان به او هم اجازه داد و از بارگاه درآمد و رفت به همراهى حسينکرد و ميرباقر سه نفر پهلوان همهجا رفتند تا رسيدند به نزديکى خاک مصر، چون از راه خشکى براى آنها رسيدن به مصر مانع بود در کشتى نشستند و رفتند، در بين راه دريا طوفانى شد و کشتى آنها غرق گرديد آنها سه نفرى چون دست شنا داشتند شناکنان خود را به پاره تخته محکمى آويختند باد هم مساعدت کدر و آنها را به کنار شر مصر انداخت. تخته را رها کردند و به ساحل برآمدند و وارد شهر مصر شدند و منزلى گرفتند و در آنجا رحل اقامت انداختند اولين کسى که به بازار مصر درآمد خداوردى لر بود که همهجا آمد تا يک دکان چلوکبابى رسيد. ديد بوى طعام نمىگذارد که او رد بشود. رفت داخل دکان شد و گفت: پنج دست چلوکباب بياور.اينها را خورد و گفت: کم است ده دست ديگر بياور. آوردند خورد و گفت: اينها بار مرا بار نمىکند ديگ را بياوريد ديگ را آوردند خورد بعد هم هرچه در آنجا بود پخته و نپخته همه را بلعيد و دستى به سبيل مردانه خود کشيد و از در دکان آمد بيرون. استاد چلوکبابى و شاگردهاى او و ساير مشتريان مات و مبهوت مانده بودند که اين چه جور آدمى است که يک دفعه تمامى آذوقه دکانى را به يک نشست مىخورد و برمىخيزد. |
|
همينکه ديدند از دکان رفت بيرون جلو او را گرفتند و گفتند: صد اشرفى پول اينها مىشود که خوردى بده و برو. خداوردى چوبدست صد منى را بالا برد و پائين آورد و سه نفر از آنها را کشت. داروغه شهر از آن طرف عبور مىکرد ديد شلوغ است گفت: در اينجا چه خبر است؟ گفتند يک نفر لر آمده تمامى خوراکىهاى چلوکبابى را خورده و حالا هم سه نفر را کشته پول هم نمىدهد. داروغه با کمک چندين نفر بهوسيله خفت کمند او را دستگير کردند. ميرباقر کورهپز چون ديد خداوردى دير کرد رفت تا ببيند رفيق او چرا دير کرده است در مقابل ارک سلطنتى ديد او را زنجير کردهاند و به طرف زندان مىبرند رفت پيش تا او را نجات بدهد، چند نفر را هم کشت ولى او را هم بهوسيله خفت کمند دستگير کردند و زير زنجير کشيدند و هر دو را به طرف زندان بردند حبس کردند. حسينکُرد خواب بود. خواب وحشتناکى ديد و از خواب پريد بالا، ديد رفقاى او نيستند و اسلحه او را هم بردهاند و چيزى براى او باقى نگذاردهاند. |
|
حسين نمد کهنهاى پيدا کرد و به خود گرفت و به طرف بازار حرکت کرده از بازار گذشت و همهجا آمد تا به آشپزخانه سلطنتى رسيد دست دراز کرد گفت چيزى به من بدهيد من غريب اين شهر هستم گفتند: اگر غريب هستى بيا اينجا آب بکش ما غذاى سير به تومىدهيم. حسين گفت: حرفى ندارم رفت وارد آشپزخانه شد، يک قدرى طعام و نان جلو او گذارند خورد و سير نشد. به او گفتند: حالا مشغول آب کشيدن شو و او را آوردند سر چاه و گفتند: ده ياالله آب بکش و بريز توى اين لولهکش (لولهکش خمره بزرگى بود که در کنار قهوهخانه يا آشپزخانه مىگذارند و از آب آن متدرجاً مصرف مىکردند) تا پر بشود. گفت طناب بياوريد تا بکشم. هرچه طناب آوردند او تکانى به آن داد و آنرا پاره کرد تا آنکه زنجير آوردند، زنجير را هم پاره کرد. گفتند: ديگر چيزى محکمتر از زنجير نداريم. گفت: مگر شما دلاور نداريد برويد کمند يکى از دلاوران خودتان را بگيريد و بياوريد. |
|
رفتند کمند پهلوان دربار سلطنتى فيروز را که از تمامى پهلوانان مملکت باج شمشير مىگرفت گرفتند و آوردند. حسين خفت کمند را انداخت سر لولهکش و لولهکش را در چاه کرد و آنرا پر از اب ساخت و درآورد گذاشت کنار و وشش لولهکش ديگر را هم همينطور در چاه کرد و همگى را پر از آب کرد و درآورد پهلوى هم قرار داد. رئيس آشپزخانه ديد اين عجب آدم غريبى است همه روزه چهل نفر آب مىکشند تا يک لولهکش را آب مىکنند و اين يک نفرى هفت لولهکش را در يک آن آب کرد و کار هفت روزهٔ چهل نفر را به اين سرعت انجام داد، گفت چنين کسى خيلى قيمت دارد و بهکار ما خيلى خوب مىآيد و بايد او را خيلى خوب توجه کرد. اتفاقاً پدر شاه مر براى پسر خود دستگاه عروسى فراهم ساخته بود و امروز آشپزخانه هفت ديگ خيلى بزرگ پلو براى مجلس عروسى پخته بود. رئيس آشپزخانه همه آن ديگها را در طبقى آهنين گذاشت و به حسين گفت بايد آنها را به طرف قصر ببري. حسين گفت: به جشم و طبق را مثل پر کاهى بلند کرد و از آشپزخانه به طرف قصر حرکت کرد، ولى در بين راه چون گرسنه بود طبق را زمين گذاش و تمامى پلوها را خورد و ته ديگها را هم پاک کرد و ديگهاى خالى را با سرپوش آورد به طرف ارک سلطنتي. |
|
ديد دم ارک جمعيت زياد است بهطورى که به او راه نمىدهند برود. رفت جلو ديد دو نفر از غلامان شاهى ايستاده و جلوگيرى از مردم مىکنند و مردم رضا دارند که هريک يک اشرفى بدهند و داخل ارک شده تماشا کنند. حسين خوانچه را پرت کرد به يک طرف و با يک دست يکى از غلامان را گرفت و با دست ديگر غلام ديگر را و سر آنها را بر هم کوفت. بهطورى که مغز کلههاى آنها از دهانهاى آنها بيرون ريخت و دهانه ميدان را گرفت و يکى يک اشرفى ار مردم گرفت و آنها را راه داد تا داخل ارک گرديده به تماشا بپردازند. خبر به سلطان مصر دادند که چه نشستهاى که امروز سه نفر مرد غريب وارد اين شهر شدهاند که هر يک يک بلاى آسمانى بهشمار مىروند ولى دو نفر از آنها دستگير گرديده و زير زنجير درآمدهاند و حالا سومى آنها دم دهنهٔ ارک را گرفته دو نفر ار غلامان را کشته و از مردم يکى يک اشرفى مىگيرد و آنها را داخل ارک مىکند و از فلک هم بيم ندارد و کسى هم نيست که جلوگيرى از او بکند و جمعيت هم هجوم آورده خرابى بسيار وارد آوردهاند، مرد غريب هم همينطور دارد اشرفى از آنها مىگيرد و آنها را داخل ارک مىکند. |
|
ملک فغفور پادشاه مصر گفت: برويد فيروز پهلوان را خبر کنيد که اگر مردى و از مردان عالم نام و نشان دارى و باج شمشير مىگيرى اينک بفرما اين مرد را دستگير کن و بياور حضور من. فيروز وقتى اين خبر را شنيد با قشون زياد حرکت کرد براى گرفتن حسينکرد. حسين همينکه آمدن آن گروه انبوه و مسلح را ديد اسلحهٔ خودش را گذارد توى ارک سلطنتى و جلو راه از فيروز گرفت، تنگ تنگ به اذن جنگ. فيروز به حسين گفت: اى مرد کيستى که در شهر ما چنين آشوبى را برپا کردهاي؟ حسين جواب داد هرکس هستم بگرد تا بگردم. فيروز از آن راهى که به خود خيلى مغرور بود دست به قبضه شمشير برد و شمشير خود را از نيام برآورد و به طرف حسين حمله کرد. حسين دو کف دست را بر هم زد و راست شد و بين زمين و آسمان بند دست او را گرفت و يک کشيده خيلى محکم بر بناگوش او نواخت و او ار از روى زين اسب پائين کشيد و يک پا را گذارد روى بند يک پاى خود و يک پاى ديگر او را گرفت و او را مثل پارچه کرباس خام دو پاره کرد و شمشير او را گرفت و افتاد توى لشکر خود قتلعام بسيارى کرد و بعد اسب فيروز را گرفت و سوار شد و اسلحه فيروز را هم در بر کرد و دوباره حمله ديرى به لشکر فيروز برد و تمامى آنها را متلاشى کرد و فرارى داد. |
|
بعد به طرف قصر سلطنتى حمله برد و سلطان را دستگير کرد و امر داد خداوردى لر و باقرکورهپز را از توى زندان بيرون آوردند و از سلطان باج و خراج هفتسالهٔ کشور مصر را مطالبه کرد و همينکه همگى را حاضر ساختند. سلطان را با خراج هفتساله برداشت و به اتفاق دو نفر رفيق خود به طرف خاک ايران حرکت کرد و پس از چندماه راهپيمائى با فتح و فيروزى وارد پايتخت ايران شد و ماليات هفتساله مصر و سلطان آن کشور را تسليم بارگاه شاهعباس کرد و از طرف شاه خلعت و انعام فراوانى دريافت داشت. |
|
ـ حسينکرد و فيروزه |
ـ سى افسانه از افسانههاى محلى اصفهان صفحه ۲۰۶ |
ـ گردآورنده: اميرقلى امينى |
ـ با مساعدت هنرهاى زيباى کشور سال ۱۳۳۹ |
(به نقل از فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد چهارم ـ علىاشرف درويشيان و رضا خندان). |